در واقع یکی از دلایل پرخاشگری های مستمر و همیشگی ابراهیم گلستان، نه خشم بر فرد یا افراد یا دوست یا مجموعه ی دوستان همراه یا عضو یا همه ی اعضای خانواده، که خشم بر یک کلیت بزرگ است که در پساذهن خودش آن توقع و انتظاری را که فکر می کرده با تلاش های فردی کسی همچون او و مجموعه ی کنشگران دیگر باید اتفاق می افتاده، به چشم نمی بیند. این مساله او را خشمگین می کند. خاصه، انفصال طبیعی او از نیمه ی دهه ی 50 به این سو از کشور؛ و سکونت در یک انزوای خاموش هر چند شیک و باشکوه در ظاهر؛ به این عدم احاطه بر دیگر جریان ها و تغییرات حیرت آور عرصه ها و ساحت های هنر و فرهنگ و سیاست و غیره و غیره دامن می زند. اگر چه او هرگز نمی پذیرد که دور از این اتفاقات نیست و در مصاحبه ها و نوشته های کوتاه و بلند موسمی اش در نشریات جوری وانمود می کند که از همه چیز اطلاع دقیق دارد. ولی ندارد!
خوب، بالاخره ابراهیم گلستان هم بر مرکب چوبین نشست و نه اقامت در قصر وایکهرست Wykehurst Place با اتاق های فراوان و معماری باشکوه گوتیک و نه انزوا در دورترین نقطه ی جغرافیا از ایران و حاشیه هایش، و نه تندخویی و تلخ زبانی اش، حریف مرگ نشد و در صد و یک سالگی از جهان فانی رفت که رفت که رفت. در همین دو روز که از مرگ مفاجات!* گلستان گذشته، فضای رسانه ها و مدیا بیش از هر رویداد مشابه دیگری، در تصرف و درگیر ابراهیم گلستان بوده. این درگیری حالا حالاها ادامه دارد. بسیار بیشتر از شگفتی ناشی از تسخیر فضای مدیا که مرگ ابتهاج رقم زده بود یا درگذشت محمدرضا شجریان. شاید یکی از علت هایش تنوع جامعه ی هدف آثار گلستان است که فقط محدود به خوانندگان داستان هایش نیست. مخاطب سینما البته طیف وسیع تری را شامل می شود. و چه کسی پیشروتر از ابراهیم گلستان؛ که هنوز در خصوص فیلم هایش و بخصوص مستندهایش حرف و حدیث و عرصه ی نقادی گشوده است. و فیلم های سینمای او نیز بسیار جلوتر از دیگران خراش داده بود جریان حاکم و مبتذل سینمای پیش پا افتاده ی ایران و به قول هوشنگ کاووسی فیلمفارسی را. از این روست که سراسر عرصه ی مجازستان، در تسخیر قدرت قاطبه ی ابراهیم گلستان است. گویا زیست دوم ابراهیم گلستان از هم اکنون آغاز شده است! و هنوز کلی حرف ناگفته و حدیث پنهانی است که آهسته آهسته از پستوها بیرون می آید! ماجراهای ابراهیم گلستان و فروغ فرخزاد. فریدون کار. احمدرضا احمدی. مسعود کیمیایی. احمد شاملو. اخوان ثالث. فرخ غفاری. پرویز ناتل خانلری. حبیب یغمای، شاهرخ مسکوب. و که و که و که. هنوز خیلی کار داریم جناب گلستان! و زود است که پرونده ی شما بسته شود!
*مرگ مفاجات را معمولن برای مرگ در جوانی و یا مرگ ناگهانی و بدون مقدمه به کار می برند. با توجه به اینکه گلستان در صد و یک سال عمر طولانی، نه اهل موارد مخدر بود و نه الکلی شده بود و طبق اخبار واصله هر روز هم ورزش می کرد و هیچ بیماری هم نداشت، مرگ مفاجات و ناگهانی برای گلستان هم به کار می رود. البته این نظر من است و ممکن است خیلی ها قبول نداشته باشند که مهم نیست.
این یک.
ابراهیم گلستان مترجم
در یادداشت بلندی پیش از این از نقش ابراهیم گلستان در شناساندن حداقل دو نویسنده ی بزرگ دنیا یعنی ارنست همینگوی و ویلیام فالکنر (فاکنر) به جامعه ی ادبی ایران سخن رانده بودم. پیش از گلستان هیچ مترجم دیگری سراغ این دو غول ادبیات جهان نرفته بود. گلستان به دلیل ذوق سرشار و البته کار در شرکت ملی نفت ایران*، همواره در معرض دریافت جدیدترین و ناب ترین آثار ادبی و سینمایی و دیگر حوزه های هنری دنیای مدرن قرار داشت. یعنی بسیاری از آثاری که بعدها در ایران منتشر و یا در معرض دسترسی مخاطب ایرانی قرار می گرفت، ابتدا توسط ابراهیم گلستان مشاهده می شد.
اصولن سیر ترجمه ادبی در ایران، یکی از مهم ترین پدیده های تاثیرگذار بر شکل گیری ادبیات نو و تحول زبان نوشتار ادبی است. ما تا پیش از وزود آثار مترقی جهان به ادبیات ایران، با یک نثر دیوانی بیمار مواجه بودیم که مشحون از پیچیدگی های دشوار زبانی و مفهومی بود. وفور واژه های کهن و نثری غامض، حتا اجازه نمی داد حداقل آثار منثور مانند سفرنامه ها و حکایت نامه ها در میان توده ی مردم راه یابد. دو مساله؛ یکی اعزام دانشجویان به خارج و دیگری ورود آثار غربی با ترجمه ی این آثار به ایران، موجب شکوفایی و تحول زبان فارسی شد که این سیر کماکان ادامه دارد. در واقع با ترجمه است که رفته رفته شکل های تازه ای از نوشتار ادبی نظیر رمان و قصه کوتاه و نمایشنامه به ادبیات ایران راه پیدا کرد. ترجمه های صادق هدایت از کافکا نمونه ای است از این دست. هدایت در دورانی کافکا را به خواننده ی فارسی زبان معرفی کرد که از مطرح شدن او در اروپا نیز زمان زیادی نمی گذشت. در ترجمه های ابراهیم گلستان از ادبیات داستانی غرب نیز نمونه هایی از این دست می بینیم. بسیاری از ترجمه های گلستان را می توان پیشنهادهایی نوآورانه به ادبیات آن روزگار ایران دانست. چنانکه ترجمه هایش از آثار همینگوی و فاکنر، ادبیات ایران را با این دو غول های ادبیات مدرن آمریکا آشنا کرد.
گلستان در گفت وگویش با قاسم هاشمی نژاد که در کتاب “گفته ها” چاپ شده تعریف می کند اولین بار زمانی از طریق هدایت با داستان های فاکنر آشنا شده که فاکنر در خود آمریکا چندان معروف نبوده است. گلستان در این گفت وگو می گوید: “دو ترجمه از فاکنر را که به فرانسه بود هدایت داد بخوانم. هدایت داشت خودش شیفته فاکنر می شد. تازه فرانسه از اشغال المان ها در آمده بود و کتاب های تازه چاپ می شد و روزنامه ها می آمد پر از تعریف از آنها. در واقع فاکنر در آمریکا هم چندان معروفیتی نداشت و در اثر توجه فرانسوی ها و به خصوص نوشته های سارتر درباره او، فاکنر در آمریکا مد شد و شناختندش”. (گفته ها/ صص ۲۴۴ – ۲۴۵)“
دو کتاب “کشتی شکسته ها” و “هکلبری فین” مارک تواین، نیز دو ترجمه از گلستان هستند که باز هم متعلق به نویسندگانی اند که برخی از آنها در آن زمانه که گلستان به سراغ شان رفته و قصه هاشان را ترجمه کرده هنوز در ایران چندان شناخته شده نبودند.
گلستان در مقدمه کتاب کشتی شکسته ها درباره فاکنر که قصه “آن روز، شب که شد” او را در این مجموعه ترجمه کرده و گنجانده، می نویسد: “گذشته از اینکه قصه حاضر از بهترین داستان های کوتاه فاکنر است، برای ترجمه یکی از نوشته های او و معرفی وی به خواننده ایرانی، هیچ یک از کارهایش به این اندازه مناسب و آسان نبود. به خواننده ایرانی که هنوز به راحت خواندن و سرگرم شدن قناعت دارد، که از جمله های کمی بالاتر از حد مهمل و جویده می هراسد، که اگر تصور یا تصویر در نوشته ای بغرنج شد کتاب را یا دور می اندازد یا نخوانده در قفسه ای می گذارد تا به دیگران فضل بفروشد، نمی توان نویسنده “سبک در تابستان” یا “خشم و هیاهو” را تحمیل کرد. اگر نظر لطفی به همین داستان کوتاه این مجموعه هم انداخته شود، دنیای هنر و ادب باید رهین منت شود”.
این نشان می دهد که گلستان با چه هوش سرشار و تسلطی آثار مهم فاکنر را می شناخته و خوانده و ترجیح داده با توجه به بضاعت عمومی سواد مخاطب در ایران آن روزگار، داستان کوتاه ساده تری را ترجمه کند و از این طریق فاکنر را به جامعه ی ادبی معرفی کند. او از سطح نازل دانش آن روزگار در همین مقدمه ی کوتاه پرده بر می دارد!
“ در همین کتاب کشتی شکسته ها با نام های دیگری نظیر استفن کرین، دانیل وبستر، آنتوان چخوف و ارنست همینگوی مواجه می شویم.
گلستان در رابطه با ترجمه و انتشار هکلبری فین اثر مارک تواین ابتدا کتاب را به بنگاه ترجمه و نشر کتاب می سپارد که نشر این کتاب پنج سالی معوق ماند و پس از این مدت به خواست خود او از بنگاه ترجمه و نشر کتاب بازپس گرفته می شود تا به نحوی دیگر چاپ شود.
یکی دیگر از ترجمه های پیشروی گلستان ”زندگی خوش کوتاه فرنسیس مکومبر“از ارنست همینگوی است؛ و دیگر ”دون ژوان در جهنم، اثر جرج برنارد شاو.
این دو.
گلستان؛ قصه نویس و سینماگر
به جرات می توان گفت با وجود اینکه از آخرین داستان های نوشته شده ی گلستان بیش از ۴۰ یا ۵۰ سال می گذرد؛ برخی از داستان های گلستان هنوز هم از لحاظ شکل و محتوا، آثاری مدرن و خلاقانه محسوب می شوند.
گلستان مانند بسیاری از اهل قلم و هنر آن روزگار توسط دستگاه سیاسی توده شناسایی و جذب می شود. فعالیت حزب توده و تبلیغات وسیع جهانی کمونیزم بارقه هایی از عدالت و برابری را برای جوانان آن روزگار نوید می داد که خیلی ها مانند گلستان و جلال آل و احمد و ابتهاج و مرتضا کیوان و احمد شاملو و سیاوش کسرایی و اخوان ثالث ووو به این سمت و سو کشیده می شوند. یک عده ای مانند گلستان و شاملو خیلی سریع متوجه سواستفاده حزب از توانایی ها و استعدادشان می شوند و پای را از مهلکه بیرون می کشند؛ کسی مثل مرتضا کیوان جان بر سر این آرمان ها و تبلیغات می بازد، کسی مثل جلال انشعاب می کند و با خلیل ملکی نیروی سوم را راه می اندازند که فرجامی نمی یابد؛ کسرایی و ابتهاج تا پایان عمر توده ای و به اصطلاح چپول می مانند که یکی به تلخی در می گذرد و دومی بجای سکونت در مسکو و مهد کمونیزم در آلمان مهد مظاهر ضدکمونیزم تا پایان عمر می زید و وقتی می میرد به ایران امروز می آورندش و با عزت و احترام خاکش می کنند! دیگر همنسلان گلستان و این گروه، هر کدام عاقبتی می یابند که البته جای مطرح شدنش در این نوشتار نیست. منظورم این بوده تجربه عضویت در حزب توده که تنها حزب روشنفکری دهه ی بیست بوده، تجربه ی درخشانی برای گلستان است که با بیزاری هر چه تمام تر از بازی های حزبی، از حزب بیرون می زند. ولی این کنجکاوی ها و نیمه نگاه سیاسی را تا پایان عمر همیشه حفظ کرده است. برای کودتای ۲۸ مرداد سراغ چهره هایی چون آیت الله کاشانی و دکتر مصدق می رود و فیلم خبری تهیه می کند! مدام در کار نوشتن و فیلمسازی است و خشت و آینه ، موج و مرجان و خارا و مستند یک آتش که برادرش شاهرخ مدعی است سازنده و کارگردان فیلم او بوده و نه ابراهیم! هر کدام مبنای تحرک و پویایی بخشی از سینمای ایران می شود. قصه هایی چون از روزگار رفته حکایت و طوطی مرده همسایه من و کتاب های جوی و دیوار و تشنه و مد و مه و به ویژه دوست دارم به دو قصه ی کوتاه عشق سال های سبز و با پسرم روی راه اشاره کنم که آثاری بدون تکرار و واجد شاخص های زبانی و ممتاز در تاریخ ادبیات مدرن ایران هستند؛ هر کدام با وجود سالها از نگارش آنها هنوز اثرگذار و جذاب هستند که از قضاوت تاریخ سر بلند بیرون آمده اند آثار متنوع گلستانچه در سینما و چه در ادبیات، در واقع به نحوی بازآفرینی سرخوردگی و آرمان باختگی نسلی از روشنفکرانی است که تلاش هاشان برای تحول اجتماعی سیاسی به بن بست کودتای ۲۸ مرداد برخورد و خودشان یا سر از زندان درآوردند یا تن به انزوا و افسردگی و روزمرگی دادند. از سوی دیگر گلستان کسی بود که از آنچه در دربار می گذشت خبر داشت و بنابراین می توانست فساد و زوال حکومتی را که ظاهری آراسته اما پای در بنیان هایی سست داشت، پیش بینی کند. اگر چه قصه ی بلند خروس شاید باید پیش از انتشار بازنویسی مجدد می شد؛ ولی در کنار فیلم اسرار گنج دره جنی تجسم این پیش بینی است. هرچند زوالی که گلستان در آثارش نشان می دهد تنها زوال سیاسی نیست و به زوال فرهنگی و عقب افتادگی توده ی مردم بیش از پرداختن به مضامین سیاسی می پردازد. گلستان از سنت و مدرنیته درکی درست و هوشمندانه داشت و ساخت آثارش ریشه در تلفیق درست این دو دارد. فضا و زبان و در مجموع روایت در آثار گلستان ، روایت گذار و تحول است و روایت جامعه یی که هنوز پای در گذشته دارد و در عین حال می کوشد مدرن باشد. راوی قصه های او گذشته را نه در ساحتی نوستالژیک بلکه با فاصله ای منتقدانه از آن روایت می شود. در آثار او، مدرنیته به خوبی در زبان و روایتی با ساختارهای ایرانی درونی شده اند و این با ذهنیت گلستان هماهنگی کامل دارد. زبان خاص و منحصر بفرد گلستان که تنه به روایت های سعدی می زند؛ و بازی با افعال در تندرست ترین حالات ممکن، به او یک تشخص زبانی می دهد که در هیچ نویسنده ی دیگری تا به این میزان از تسلط را سراغ نداریم.
پا به پای گلستان، در دو دهه ی درخشان ادبیات ۲۰ و ۳۰ مدرنیته قوام می یابد بوف کور و سه قطره خون هدایت، اثرش را گذاشته. بعدازظهر آخر پاییز و سنگ صبور چوبک، شکار سایه و جوی و دیوار و تشنه گلستان و سنگر و قمقمه های خالی بهرام صادقی و عزاداران بیل غلامحسین ساعدی و شازده احتجاب گلشیری و روزگار دوزخی آقای ایاز براهنی و… اینها همه نمونه هایی از قصه مدرن ایرانی اند که هنوز پس از سالها شاخص بودگی و طراز و معیار بودن شان حفظ شده.
در این میانه نثر آهنگین و ساختمان اندیشیده شده ی قصه های گلستان، جذبه و شور دیگری دارد که در کنار دیگر آثار یاد شده، شمایلی از مشق ادبیات معاصر را به ما معرفی می کند.
این سه.
گلستان منتقد
گلستان داستان نویس و گلستان سینماگر و گلستان منتقد را در ظاهر نمی توان با هم یکی دانست! گلستان داستان نویس و سینماگر به صورت بطئی در کار تولید و گسترش محتوا و گشودن فرازهای نوین برای جستجوگران ساحت های مختلف اندیشه و هنر و ادبیات است. ولی گلستان منتقد، زبانی تلخ و آزارنده دارد که تقریبن هیچ نویسنده و مولف و سینماگر و هنرمند هم دوره ی خودش و یا حتا پیش و پس از خودش را هم از گزند آسیب نیش دردناکش مصون نگه نداشته است.گلستان منتقد به صورت پیوسته در سراسر عمر دیرسالَ ش در کار رد و نفی است.
گلستان در کتاب نوشتن با دوربین که مصاحبه ای است طولانی که پرویز جاهد منتشر کرده آشکارا می گوید: ”در ایران ما هیچ وقت روشنفکر نداشتیم. گاهی کتاب می‌خوندند، روزنامه اطلاعات عصر می‌خوندند، اما روشنفکر نبودند. روشنفکر یعنی چه؟ روشنفکر یعنی کسی که بنشیند فکر بکند، مداقه بکند، حرف بزند والا تمام مردم فرانسه یا انگلیس که روزنامه می‌خوندند یا “ایونینگ استاندارد” یا “سان” می خونن روشنفکرند؟!“
او با چنین طرز تلقی و ذهنیتی گرفتار خشمی است ابدی. و خشم و اعتراضَ ش را بر هر که دم دست است و دم دست نیست نیز فرو می بارد. در قاموس گلستان، هیچ تنابنده ای تندرست نیست. انسان ایرانی چه مولف و هنرمند باشد و چه عامی و بی دانش، همه و همه لایق دریافت خشم و تفرعن و لحن تند و تیز اویند. خشم و عصبیتی که گاه صادقانه به نظر می رسد و گاه مشحون از خاله زنک بازی و رفتارهای توام با لج بازی و از سر حرص خوردن.
گلستان در نامه ی بلندی که به سیمین دانشور می نویسد و تبدیل به کتابی کم حجم می شود و منتشر می شود، بیشترین حملاتش را نثار جلال آل احمد می کند. جلال آل احمدی که شاید به روزگاری دورتر نزدیک ترین رفیق گرمابه و گلستان ِ گلستان بوده!
او اگر چه طرف دعوایش جلال است؛ ولی از در تکفیر و طرد آل احمد وارد نمی شود. در واقع او جلال را تبدیل به سیبلی کرده که حملاتش را نثار روشنفکران عقیم وطن کند. او می گوید: “جمع کل پر از اختلال و تفرقه و ادعایی که زیر نام مبهم توجیه ناپذیر روشنفکر، سرگرم خودستایی و خودبینی و خودفریفتن است زیر عنوان پرطمطراق مسئولیت.“ و در بخش دیگری از نامه به سیمین می نویسد: ” درواقع دارم به جلال می اندیشم. تو می دانی من چه اندازه برای او محبت داشتم اما نمی دانم چرا او نمی دانست کیست و چیست و چه می کند. چه چیزهای گمنامی او را می خوردند و چگونه او که باید توانایی فهم داشته باشد از این رو خود را به ضرب دگنگ شخصی دور می کرد.“
گلستان در همین نامه ی طولانی حتا خود و سیمین و دیگران را نیز بی بهره نمی گذارد و معتقد است؛ همه در این عقیم بودن فکر سهیم اند، حتا آنان که سکوت کرده اند به هر ملاحظه ای، حتا خودش، به خاطر سکوت در برابر نوشته ای از جلال، به این بهانه که دست نویس نبود و جلال آن را در قالب کتابی چاپ شده به او داده بود تا نظر دهد و او آن را نوشته ای بی سروته یافته بود!*
”نامه به سیمین، ابراهیم گلستان، نشر بازتاب نگار“
در واقع یکی از دلایل پرخاشگری های مستمر و همیشگی ابراهیم گلستان، نه خشم بر فرد یا افراد یا دوست یا مجموعه ی دوستان همراه یا عضو یا همه ی اعضای خانواده، که خشم بر یک کلیت بزرگ است که در پساذهن خودش آن توقع و انتظاری را که فکر می کرده با تلاش های فردی کسی همچون او و مجموعه ی کنشگران دیگر باید اتفاق می افتاده، به چشم نمی بیند. این مساله او را خشمگین می کند. خاصه، انفصال طبیعی او از نیمه ی دهه ی ۵۰ به این سو از کشور؛ و سکونت در یک انزوای خاموش هر چند شیک و باشکوه در ظاهر؛ به این عدم احاطه بر دیگر جریان ها و تغییرات حیرت آور عرصه ها و ساحت های هنر و فرهنگ و سیاست و غیره و غیره دامن می زند. اگر چه او هرگز نمی پذیرد که دور از این اتفاقات نیست و در مصاحبه ها و نوشته های کوتاه و بلند موسمی اش در نشریات جوری وانمود می کند که از همه چیز اطلاع دقیق دارد. ولی ندارد!
این چهار.
گلستان مخفی کار!
عادت به تخریب دیگران در لوای نقد و تند و تیزی لحن او مساله ای نیست که کسی بتواند آن را کتمان کند. ولی شاید در نادرترین وضعیت ممکن، تنها در خصوص فروغ فرخزاد است که تلاش وافر می کند چیزی نگوید یا دست کم چیز خاصی به زبان نیاورد و در یک سکوت ابدی صدساله به دنیای ذهنی و رابطه ی خاصی که تا پایان آخرین روز حیات فروغ، با او داشته وفادار بماند و دچار تظاهرات بیرونی نشود!
در تمام سال‌های پس از مردن فروغ، با وجود مصاحبه‌های بسیاری که با گلستان صورت پذیرفته، همیشه و همواره ابراهیم گلستان از پاسخگویی درباره‌ی رابطه و یا حتا اظهار نظر در خصوص کیفیت آثار و هنر فروغ و یا حتا پس از افشای نامه‌های خصوصی فروغ و گلستان، سر باز زده و یا با رندی شانه خالی کرده، که به نظر می‌رسد با وجود تصور عامی که از پرخاشگری و تندخویی گلستان می‌رود، این رندی و فرار از پاسخگویی در خصوص فروغ، یک جور حجب و حیای عاشقانه در مقام معشوق ازلی ابدی فروغ است.
هر چه بود و هر چه هست، ابراهیم گلستان دیگر در این جهان فانی نیست؛ اما چه زیباست اگر حرمت این عشق در قلمفرسایی‌ها و ژورنالیسم آشفته‌ی ایرانی در شمایل مثلن نقد! ابراهیم گلستان، پاس داشته شود.
حتا اگر به تندخویی‌های کلامی و بد و بیراه‌هایی که در تمام این صدسال توسط ابراهیم گلستان نثار این و آن شده، نظرگاهی منفی داشته باشیم، به حرمت و به پاس موقعیت معشوق بودن زنی عاشق پیشه و بی‌محابا و جسور به نام فروغ، با احترام کلاه از سر بر می‌داریم؛ به او درود می فرستیم. به او که این همه آثار درجه یک برای ما گذاشته و دنبال فروغ و پسرش کاوه در راه بی برگشت گام نهاده؛ برای او و روان بی قرارش آرزوی آرامش بیکران می کنیم.
شهرام گراوندی
۲ شهریور ۱۴۰۲
▪️
  • نویسنده : شهرام گراوندی