خوزی ها: شهرام گراوندی ؛ (زاده ۲۷ دی ۱۳۵۲ باغملک) شاعر، نویسنده و روزنامه‌نگار . او به تشویق دایی‌اش "سلطانمحمد گراوندی" طنزنویس و کاریکلماتور نویس مجله فکاهیون، به نوشتن پرداخت. ۱۳ ساله بود که قصه "مگس فضول" از او در مجله  اطلاعات هفتگی به‌چاپ رسید و در مسابقه‌ی کشوری رتبه‌ سوم را کسب کرد. بیش از ۱۰۰ شعرِ سروده ( غزل و رباعی و قصیده ) داشت که چاپ نشده بود و چند شعر از او در مجله جوانان امروز و اطلاعات هفتگی در سال‌های ۱۳۶۶ تا ۱۳۶۸ به چاپ رسیده بود. وی برای تحصیل در رشته مدیریت صنعتی آزاد به رشت رفت ولی هزینه‌ها، باعث انصراف از دانشگاه شد و به نوشتن شعر و داستان پرداخت. نوول عقرب "چاپ نشده" ، رمان بلند " شراره" از این دست است. پس از آن، دانشجوی مدیریت بازرگانی آزاد آبادان شد و در دانشگاه با راه‌اندازی نشریه دانشجویی آور، به فعالیت هنری پرداخت. راه‌اندازی موسسه فرهنگی هنری اوربه (نام باستانی باغملک) راه‌اندازی کانون‌های هنری و تبلیغاتی، شرکت و سخنرانی، در جلسه‌های ادبی، تدریس اصول داستان‌نویسی، نوشتن نقد ادبی، از دیگر فعالیت‌های اوست. در ادامه ارشد جامعه شناسی و دکترای علوم ارتباطات شاخه روزنامه نگاری از دیگر مدارج تحصیلی وی است. تدریس در دانشگاه، مشاور فرهنگی رسانه ای برخی ادارات، سردبیری هفته نامه " تولید " از سال ۱۳۸۰ تا ۱۳۸۶ ، مدیرمسوول و صاحب امتیاز هفته نامه "پیوند ایرانیان" از سال ۹۶ تاکنون، مدیرمسوول پایگاه تحلیلی خبری "صدای هم وطن" از دیگر سوابق ایشان است. زندگی شخصی‌اش، چندین بار دچار مشکل جدی شده است ولی کار هنری و زندگی‌ را هر بار بازآفرینی کرده است. در زمینه کار هنری، به جز توقیف و تعطیل‌شدن نشریه دانشجویی اوربه، هفته‌نامه تولید (که مرکز هنری هنرمندانی مانند زنده‌یاد سیروس رادمنش، هرمز علیپور ، رضا بختیاری‌اصل، یارمحمد اسدپور، صادق کریمی و... بود)، نیز به تعطیلی و توقیف، کشانده شد. وی چهار کتاب شعر "بر یال بلند باد" و  "ایران مال من است" و "از مهتابی به روزن شب جنگل" و "اسب کُشی" و همچنین مجموعه داستان "لوز‌ی‌های خزان‌زده" را در کارنامه هنری‌اش دارد. او مجموعه شعر کوچ (گردآوریِ مجموعه آثار زنده‌یاد قدرت کیانی) را نیز در کارنامه دارد. او چهار کتاب شعر سپید، دو مجموعه داستان و دو رمان آماده برای انتشار نیز دارد. ویراستاری کتاب‌های بسیار ، از دیگر فعالیت های اوست.

یک:  اولین تصویری که از شهرام گراوندی در ذهنم نقش بسته است، روزی است که در اواخر دهه هفتاد آمدم دفتر هفته‌نامه فجر و شما داشتید کاغذهایتان را می‌ریختید توی کیف چرمی‌تان و از هفته‌نامه اروند که سردبیرش بودید و بر اساس توافقی، گوشه دفتر فجر جا داشت، برای همیشه می‌رفتید. موقع رفتن، یک لحظه نگاهمان به هم گره خورد و چقدر تلخ بودید، هنوز حسش می‌کنم…

-:  خوب من فکر می کنم آدم تلخی ام. یعنی اصولن همه ی آدم های صریح یک مقداری تلخَ ند. خودم این تلخی را حس نمی کنم البته. مخاطب است که داوری می کند و احتمالن حق هم دارد و درست می گوید. چه کسی است که دوست نداشته باشد همه چیز گل و بلبل و خوب و شاداب و سر جای خودش باشد؟! من دوست دارم همه چیز گل و بلبل و سر جای خودش باشد. و وقتی می بینم هیچ چیز سر جای خودش نیست و بخصوص در اقلیم من و شما ( خوزستان ) روز به روز بیشتر داریم به سمت خشکسالی شتابان و نابودی طبیعت و اکو سیستم و منابع آب و جلگه و تالاب و درخت می رویم ، و این خشکسالی حتا در چینش مدیران و کارکنان و صنعت و سیاست و اقتصاد و همه چیز خوزستان حتا در رفتار جمعی ما تسری یافته و مثل غولی دو پا و استوار به من و ما خیره می شود و تناورتر می شود ؛ چرا نباید تلخ باشم؟! ما به همدیگر دروغ می گوییم . خطاهای هم را نه فقط اصلاح نمی کنیم که با تعارف و حقه بازی ، رویش سرپوش می گذاریم تا از آب هم که شده ، کره بگیریم. یک خانه را دو تا ، دو خانه را چهار تا ؛ یک ماشین را دو تا ، یک حساب پر و پیمان بانکی را تبدیل به ده حساب پر و پیمان بانکی به نام این و آن ( ولی در واقع برای خودمان ) ؛ هر فرصت عمومی را تبدیل به یک فرصت خصوصی برای زن و بچه و خواهر و برادر و فک و فامیل خودمان ، برای قوم و عشیره و طایفه ی خودمان تبدیل می کنیم ؛ و از همه چیز تلخ تر ، اخلاق و صداقت در ما تباه شده و در این میانه هیچکس آدم های صریح و دلسوز و عاشق این اقلیم را دوست ندارد ، به نظر می رسد طبیعی باشد که یکی مثل من تلخ باشد. من دوست دارم مرا دوست داشته باشند و به حرف من گوش کنند. ولی هیچکس شهرام را دوست ندارد و به حرفهایش توجه نمی کند. چون شهرام توی چشم شان زل می زند و می گوید شما دروغگو ، رانت خوار و حقه بازید! شما بی دانش و بی سواد هستید و شایسته ی تکیه زدن به این صندلی لعنتی را ندارید! شما اگر با پشتوانه ی رانت به اینجا نمی رسیدید حتا لیاقت چوپانی یک گله ی ۱۰ گوسفندی را هم نداشتید! با احترام به شغل شریف چوپانی و چوپان های عزیز مملکت مان البته.
دیشب پریشب به گمانم ضرورتی اتفاق افتاد که باید کتاب کلیله و دمنه ، انشای ( یا همان نوشته ی ) ابوالمعالی نصرالله منشی به تصحیح و توضیح مجتبا مینوی را برای توضیح نکته ای به یک دوستی مرور می کردم. رفع نیاز شد البته. ولی بعد یک جای کتاب در یکی از حکایت ها چشمم به جمله ای خورد که دقیقن این چنین بوده : هیچ پناهی مرا به از سایه ی عقل ؛ و هیچ کس دست گیرتر از سالار خرد نیست! … این تکه مرا به فکر فرو برد. نیاز جامعه ی امروز ما عقلانیت و خرد است. من خیلی سیاست را دوست ندارم. و از آدم ها و جریان های سیاسی کناره گرفته ام همیشه. ولی نمی توانم به آن چه بر میهنم و بر مردم کشورم و دقیق تر بر آن چه بر خوزستان می رود بی اعتنا باشم. همین نکته اگر چه در جای خودش می شود یک امر سیاسی ، ولی به نظرم قشنگی اش در این است که وامدار هیچ جریانی نیستم . نه چپ و نه راست . در تمام این طیف ها دوستانی دارم که هرگز نتوانستنند بفهمند خط سیاسی فکری ام چیست و این را به من می گویند. ولی من اصولن یک خط سیاسی را هرگز دنبال نکردم و اعتقادی به کار سیاسی و پیروی از یک جریان و خط سیاسی ندارم . و بیشتر یک آدمی ام که دارد کار فرهنگی می کند ؛ ولو با تصور خودش و یا در حد بضاعت اندک خودش . و دوستان سیاسی در این این سالها متوجه شدند که به هر دو طیف اصلی انتقاد شدید دارم، و گفته ام اصلاح امور مملکت و جامعه ی ما از مسیر این دو خط نمی گذرد. مسیرشان همراه بوده با آسیب زدن به مردم . و پدید آوردن دلخوری و رنج مردم .

واقعیت این است سیاسی کارهای ما همه اشتباه کردند. ما به آدم های فرهنگی نیاز داریم. به جامعه شناس نیاز داریم. ما به عقلانیت و خرد محتاجیم. و متاسفانه گمکرده ی ایران امروز ما عقلانیت و خرد است. هر دو طیف چپ و راست بصورت الاکلنگی هر چند سال یکبار در تمام این چهل و چهارسال سکاندار دولت بودند. واقیعت ها آن چنان روشن است که من هر چه بیشتر در این رابطه بگویم ، کمتر توانسته ام و می توانم به آن بپردازم.

و از این نکته مهم تر ، بزرگترین آسیب ها را به ساحت سیاست مملکت ، ارائه ی خدمات دولت به مردم و تزریق احساس رضایت و رفاه نسبی مردم ، تقویت ساختار دولت مدرن و هوشمند و قوی ، آسیب به رفتار دولت با مردم و واکنش مردم در برابر دولت و حاکمیت ، به نظرم ناشی از ضعف و تباهی سیستم درب و داغان آموزش و پرورش است؛ صرفنظر از این که دولتی اصولگرا بر مصدر کار تکیه زده باشد یا دولتی اصلاح طلب. دولت ها و مردان دولت را دانشگاه نمی سازد. دانشگاه فقط تحصیلات را تکمیل می کند.

همین جا هم بگویم در ادامه ی بیماری آموزش و پرورش ، دانشگاه های ما هم از سلامت روان و مسیر برخوردار نیستند و سیاست زده اند و توجه و تمرکز بر علم مساله ای فرعی است. و این را هم اضافه کنم که مردان دولت و خود دولت را آموزش و پرورش است که می سازد. تا آموزش و پرورش ما به یک مجرای عقلانی هدایت نشود و باری به هر جهت بودن و در منتهای بدسلیقگی و بی دانشی اداره شدنش مهار نشود ، تا زمانی که نگاه علمی به مقوله ی آموزش و پرورش راه نیابد ؛ تا زمانی که کتاب های آموزش و پرورش روی یک ریل عقلانی و مبتنی بر خرد نگاشته نشوند ؛ کارخانه ی آموزش و پرورش ، خروجی اش می شود مدیران بی دانش امروز ، دانشجویان بی دانش امروز ، و مردمی که هر دغدغه ای دارند بجز دغدغه ی فرهنگ و توجه به محیط زیست و توجه به حقوق هم نوع ، همسایه ، همشهری، هموطن، راست کرداری، عدالت، انصاف وووو . این را داشته باشیم فعلن تا اینجا.

 

خوزی ها

 

دو: تصویر بعدی که از شما در ذهنم هست، مربوط می‌شود به اولین شماره‌ای که از هفته‌نامه تولید منتشر کردید. خیلی اسم زمختی داشت و با خود فکر می‌کردم شهرام می‌خواهد چه کند با این همه نچسبی عنوان این نشریه؟. اما تولید شد یکی از نشریات تولیدی و خوب استان خوزستان. چگونه تجربه‌ای بود؟

-: با تولید مصیبت داشتیم. نشریه امتیازش سراسری بود. استانی نبود. ارشاد و خانه ی مطبوعات وقت خوزستان بجای حمایت از ما و تبدیل این فرصت که یک نشریه ای بهرحال آمده و دفتر و دستکَ ش در خوزستان است و می تواند اگر تقویت شود ، صدای خوزستان را به مرکز برساند ؛ با فهم عجیبی که در آن روزگار از مفهوم سراسری محلی داشتند ، نه فقط حمایت نکردند از ما که فاکس می زدند به سراسر استان که به تولید آگهی ندهید! باورتان می شود؟! هنوز این فاکس را دارم. یا ماجرای درگیری ما با مدیرکل و معاون وقت ارشاد را که شما دیگر خوب می دانید. این را داشته باشید ؛ چاپ رول هم هنوز در خوزستان باب نبود. و اگر بود برای ما نبود. یک دستگاهی روزنامه ی جام جم داشت که در اهواز مستقر بود و گذشته از چاپ جام جم که برای استان های جنوبی ارسال می شد ؛ فوقش نور خوزستان را چاپ می کرد و باقی روزنامه ها و هفته نامه ها، همه یا می رفتند چاپخانه ی دهخدا یا چاپخانه های دیگر موسوم به افست. یعنی کاغذ سفید و گران. نشریه ی ما هم تولیدی صرف بود. یعنی عنوان تولید با همه ی زمختی اش بقول شما ، ولی تبدیل شده بود به یک قانون انگار. همه چیز تولیدی بود. تحریریه داشتیم. و جمعی از نخبگان استان با ما بودند. هرمز علی پور ؛ زنده یاد سیروس رادمنش ؛ رضا بختیاری اصل ؛ صادق کریمی ؛ کیانوش کریمیان ؛ منصور محرابی فرد ؛ زنده یاد یارمحمد اسدپور که از مسجدسلیمان این نخ ارتباطی را محکم نگه داشته بود با دفتر مرکزی در اهواز. باز هم بودند . الول موری . در یک مقطعی آنا شکراللهی . و چندین و چند نفر دیگر. خوب اینها همه هزینه می تراشید. روابط ما خوب بود البته. نشریات دیگر هم چندان چهره نکرده بودند هنوز. بهار سبز شما بود و نسیم خوزستان و ندای جنوب و همدلی و نخل و ندای بهبهان و آوای خوزستان که هفته نامه بودند و فوقش پنج شش روزنامه . الان فقط ۳۸ هفته نامه داریم گویا! و این وحشتناک است. و اصلن خوب نیست. و آدم هایی داریم که به تنهایی دو سه روزنامه دارند و چند هفته نامه و چند سایت! و این نه فقط خوب نیست که فاجعه است. خوب برادر من ! تو اگر سواد و سرمایه و دانشی داری و اگر دغدغه ی فرهنگ داری ، تمام تلاش ت رو بگذار روی یک روزنامه به جای سه روزنامه و پنج هفته نامه و سه تا سایت. و یک روزنامه منتشر کن با حجم ۳۲ صفحه. نه؟! ۱۶ صفحه. نه اینکه به زور و کلک مرغابی سه روزنامه چاپ می کنی و هر روزنامه ۸ صفحه ی کوچک و مطالبش تکراری و کپی پیستی از اینجا و انجا. و دریغ از هیات تحریریه. و یک ریال پرداخت به عنوان دستمزد نوشتن. داشتم از تولید می گفتم. در چنان شرایطی هفته نامه ی تولید کم کم تبدیل شد به یک برند فرهنگی. طبیعی است در نشریه ای که هرمز و سیروس و رضا و صادق و منصور باشند ، خروجی اش نشریه ی آبرومندی می شود. دو سال پیش رفته بودم دفتر یکی از دوستان در یکی از سازمان ها. گفت تا شما چای بخورید من بروم یک چیزی بیاورم.

پنج دقیقه ای طول کشید تا آمد. توی دستش حداقل ۲۰ شماره از تولید بود! این برای من ارزشمند است. مگر از آدمی چه می ماند بجز یادگار چند نوشته و چند خط کوتاه بر سپهر روزگار؟! تولید ماجرای بدفرجامی هم داشت. دوره ی طلایی نابغه ی هزاره ی سوم فرا رسیده بود و ما دیدیم چه آفتی بر کشور جاری شد. بیش از هر چیز هفته نامه ی تولید را قربانی سیاست های مزخرف دولت احمدی نژاد و یارانش در سراسر کشور و در خوزستان می دانم. سیروس هم خیلی تلخ و ناگوار مُرد. هرمز هم رفت کرج در همان ایام کمی کمتر کمی بیشتر. رضا هم دیگر حال و حوصله نداشت بنویسد. منصور هم کارمند شهرداری شده بود. کیانوش رفته بود دنبال وکالت. صادق هم رفت دانشگاه درس بخواند. من هم تنها شدم یک جورهایی. زمینه ی تعطیلی تولید را ناخواسته خودم فراهم کردم. با انتقادهای تند و کاریکاتورهای خیلی علنی در مورد احمدی نژاد. فکر نمی کردم این قدر واکنش ها تهاجمی باشد. شما یادتان هست مثلن در ماجرای بمبگذاری های اهواز ، نشریات تولید و بهار سبز و همدلی و صبح کارون چقدر هزینه پرداختیم. و نام مان حتا رفته بود توی لیست ترور تجزیه طلب های افراطی. و در وبلاگ های مسخره شان به ما فحش می دادند با اسم و رسم و نشانی . و حتا به دفتر من ریخته بودند و هنوز جای پنجه بوکس یکی از ان وحشی ها بالای چشم چپ من داخل ابرویم هست. و یادگاری از روزگاری است که روزنامه نگاری چنین هزینه هایی در پی داشت.
الان اما همه دنبال آگهی هستند و عطسه ی مدیران را هم خبر می کنند و فاکتورش را فردا می فرستند روابط عمومی. این شده اوضاع روزنامه نگاری فعلی ما در استان زرخیز!
ولی بعد از این ماجراها و با برخوردهای مناسب امنیت که شده بود و بساط آن تجزیه طلب ها برچیده شد ، حداقل حرمت ما را نگه داشته بودند در دولت یا تشکیلات استانداری و دیگر جاها. ولی به محض برآمدن طلیعه ی دولت ناخجسته ی احمدی نژاد همه چیز علیه ما شد. یا دست کم علیه من شد. دیگران توانستند خودشان را تطبیق بدهند با شرایط و جو موجود. ولی من نمی توانستم. بلد نبودم خودم را تطبیق بدهم با یک شارلاتان. هنوز هم معتقدم آوار و آسیبی که ۸ سال دولت احمدی نژاد به روز کشور ما آورد ، تا صدسال دیگر قابل جبران نیست. شاملو می گوید ایرانی جماعت حافظه ی تاریخی ندارد. ولی من حافظه ام دقیق است. احمدی نژاد با وجود حمایت قاطع مقام معظم رهبری ، حتا مقابل ایشان هم ایستاد و قهر کرد و رفت خانه اش و دولت را ۱۰ – ۱۲ روز رها کرد به حال خود. دکل دزدی یک نمونه ی کوچک بود. میراث فرهنگی تمدنی کشور را هم غارت کردند. این آدم خسران مطلق بود برای نظام و کشور و ضربه هایی که به همه چیز ما زد ، یکی اش هم به من اصابت کرد. و تولید تعطیل شد. این مساله بدجور برای من حالتی شخصی پیدا کرد. چون با تعطیلی تولید ، زندگی شخصی ام نیز فرو پاشید. و همه ی اندوخته و سرمایه ام در پای ماجرای طلاق از کف رفت. و این سرآغازی شد برای گشایش سرفصل تازه ای در زندگی من البته.

 

خوزی ها

 

سه:  یک‌دوره با روزنامه‌نگاران جوان خوزستانی مصاحبه می‌کردید. پدیده رانت افتاده بود به جان نوقلم‌ها و آفت می‌زد به نوشته‌هایشان. سوال مشترکی می‌پرسید: نظرتان راجع به رانت چیست؟ حالا خودتان مخاطب این پرسش‌هایید؟

-: اتفاقن تا میانه های دهه ی ۸۰ چندان خبری از پدیده ی رانت و رانتخواری نبود. یک سری روابط خصوصی بود در میان اهالی مطبوعات با برخی نهادها و سازمان ها که فراگیر نبود. یعنی اگر بخواهیم نام بیاوریم ، حتا به تعداد انگشتان یک دست هم نمی رسند این افراد. معروف هم بودند به آل کاپون مثلن. دون کورلئونه. پدرخوانده. و با برخی پدرخوانده های استان ارتباط زیرپوستی و محفلی و شبانه داشتند. ولی عرض کردم تعداشان زیاد نبود در مقایسه با الان. الان وحشتناک است. طرف یک کانال واتس آپی داشته تا قبل از اینکه فیلتر شود و نه حتا یک سایت و پایگاه رسمی . خوب توجه کنید حتا سایت غیررسمی هم نداشته. یک کانال داشته فقط. و برو ببین فاکتورها و ادعای طلبش از یکی از نهادهای اهواز بالای ۳۰۰ میلیون تومن است. چرا آخر؟ چرا باید اینجوری باشد؟! هر چه نگاه می کنم به دهه ی هشتاد، حتا دزدها و رانتخوارها هم شریف تر بودند. هنوز یک وجه اخلاقی پر رنگ وجود داشت . علاقه وجود داشت به تولید محتوا . یک کسی هم پیدا می شد می رفت لابی می کرد که بیلبورد هم بگیرد از شهرداری . چه می دانم ؟ باجه ی خودپرداز بانک اجاره کند مثلن ! کانون تبلیغاتی هم راه بیاندازد و شیش تایش را هفت تا کند. ولی الان بی در و پیکر است. باید چراغ برداری و بگردی ببینی چه کسانی ممکن است هنوز آلوده نشده باشند!
ما در هفته نامه ی تولید چند کار بکر و بدیع کردیم که یک مدتی هم تبدیل شد به الگو. مثلن مصاحبه با خود اصحاب رسانه. به جای اینکه مدیران یا شهردار یا استاندار را بیاوریم صفحه ی اول ، محمد مالی و غلامرضا فروغی نیا و علی میلاسی و زنده یاد علی ریاحی و داریوش موسوی و جهانگیر محمودی و دیگر اهالی رسانه را می آوردیم صفحه ی اول و دو صفحه ی نشریه را اختصاص می دادیم به مصاحبه با آنها . کار دیگری که کرده بودیم در مصاحبه های رسمی و غیر رسمی نظر مصاحبه شونده را درباره ی یک کلمه می پرسیدیم. مثلن می گفتیم جناب آقای معین ( استاندار وقت ) نظرتان را در رابطه با این ترکیبات بگویید: احمد محمود . یا عدنان غریفی . یا تنوع قومی . یا شیخ خزعل . ووو . و ایشان هر چه می دانست می گفت. یا بلد نبود و نمی گفت. در مصاحبه های غیر رسمی هم همین روال وجود داشت.

در خصوص رانت هم این نکته را اضافه کنم و به این پرسش شما خاتمه بدهم ، معتقدم با آغاز دولت احمدی نژاد رانت و رانتخواری علنی شد و شکل و شمایل رسمی پیدا کرد و قبح و زشتی اش فرو ریخت. یک افرادی هم آمدند و به اسم دور زدن تحریم ها رانتخواری را پیچیده تر کردند. مثل بابک زنجانی. شهرام جزایری که اتفاقن خوزستانی بود. وووو . و خیلی از مسوولان هم که سوابق درخشانی در نظام داشتند به این پدیده آلوده شدند و کم کم از عرصه ی سیاسی کناره گرفتند یا کنارشان زدند. رانت اصولن مثل ویروس است و شدت سرایت و گستره ی آلودگی اش نامحدود و سرعت انتشارش نیز وحشتناک است. آن هم در یک جامعه و ساختاری که تکنوکراسی نیست و گردش نخبگان صورت نمی پذیرد و شایسته سالاری فقط در حد شعار است؛ این اپیدمی ابعاد وسیع تری پیدا می کند. یادمان بیاید که بسیاری از معروف ترین رانتخواری ها که تبدیل به ضرب المثل شدند ، در خوزستان اتفاق افتاده و یا ریشه اش در خوزستان آبیاری شده بود. خاوری مثلن. مه‌آفرید امیرخسروی. شهرام جزایری. ووو . در رسانه ها هم متاسفانه این وضعیت بارها و بارها تکرار شده و این پدیده ی مذموم هم علنی است و خیلی از اصحاب رسانه و قلم جزییات و مصادیق ش را می دانند و هم هنوز بصورت زیرپوستی و به شیوه های مختلف در حال گسترش است و متاسفانه کسی با مصادیق برخورد جدی نمی کند. یک عده هم سوپر انقلابی هستند و در ظاهر مقدسات و شمایل انقلابی گری در حال بلعیدن امکانات و منابع و سواستفاده از ارزش ها هستند که خطر این عده بسیار فراتر از بهره برداری مالی و مادی است و آسیبی که به نمادهای انقلابی و ارزشی می زنند، زیان بارتر و چه بسا غیرقابل جبران باشد. متاسفانه راهکاری برای برخورد با این مفسده ها دست کم به ذهن من نمی رسد. من هم کاره ای نیستم و حوصله ی سر و کله زدن با این جماعت را هم ندارم و اصولن ازشان بدم می آید و تازه چه نیازی به اسم بردن و مصداق تعریف کردن؟ چه کسی است که این افراد زالو صفت بی ریشه را نشناسد؟! مشکل در شیوه ی برخورد است. ارشاد هم قادر به برخورد با این افراد نیست. ارشاد حتا برای برخورد با رسانه های فیک و به اصلاح فیک نیوزها هم راهکار و ساز و کار و ابزار ندارد. خلاصه دارند حالش را می برند.

چهار. من و شما به واقع می‌توان گفت که پای کیبورد و مانیتور پیر شدیم. گمان نمی‌کردم این سال‌های سخت را دوام بیاوریم و هنوز همان آدم‌های ۲۰ یا ۲۵ سال پیش باشیم. راز این ممارست در راه یا کنشگری دائمانه چیست؟

-: راستش در مورد خودم بگویم؛ من کار دیگری بلد نیستم. یعنی از کار روتین اداری هیچوقت خوشم نیامده. بازاری هم نیستم. نه بلدم و نه دوست دارم بازاری باشم. مال این حرفها هم نیستم که صبح زود بیدار شوم و کیفم را بردارم و راه بیفتم بروم اداره. دوست دارم شب ها بیدار باشم و بنویسم و فیلم ببینم تا ساعت ۵ و ۶ صبح و بعد بخوابم تا لنگ ظهر. فکر نمی کنم هیچ اداره ای هم وقتش را با تایم مطلوب من هماهنگ کند. برای همین راضی ام به رضای خدا به قول معروف . همین برایم کافی است و حرص هم نمی زنم. مگر قرار است چقدر عمر کنم و یا موقع رفتن چه با خودم می برم؟! بنابراین راز پیچیده ای ندارد. اول اینکه کار دیگری بلد نیستم. دوم اینکه بی نظم هستم. سوم اینکه از روال روتین اداری و انتظار برای حقوق سر ماه و تنظیم زندگی و کانون گرم خانواده با حقوق ثابت متنفرم. و چهارم اینکه از هیچ چیزی در دنیا به اندازه ی نوشتن لذت نمی برم. روزنامه نگاری به نظرم یک رسالت است. و فرشته ی این رسالت بر شانه های هر کسی نمی نشیند. هستند که چندین رسانه هم دارند. و سن و سالی ازشان گذشته. ولی دریغ از چهار خط تولید محتوا. در کار تولید فاکتور هستند آقایان! بقال و کاسب هستند و روزنامه نگار نیستند. حتا اگر عنوان روزنامه نگار را یدک بکشند. وزن یک روزنامه نگار را با تولید محتوایی که انجام داده می سنجند. نه با تعدد عناوین رسانه ها و سرپرستی ها.

پنج. یک جایی نام شما به طور خاص و همه ما به طور عام با سیروس رادمنش گره خورده است. کم و بیش از او بهره برده‌ایم. انگاری یک نشانه است در یک جایی از زندگی ما. مثل آرش باران‌پور. سیروس هنوز زنده است انگار ولی. موافقید؟

 

سیروس رادمنش

-: بله موافقم. سیروس زنده است. یک زمان کوتاه دیگر که همه ی ما از این دنیا کوچ می کنیم ، از همه ی ما بعنوان ساکنین ایران در یک دوره ی بخصوص تاریخی یاد می شود. نازه اگر هنر کنیم و اثری از ما به جای بماند که درخور توجه باشد. وگرنه چه بسیار استانداران و فرمانداران و مدیران کل که آمدند و رفتند و همین حالا هم کسی نام شان را نمی داند. و حتا چه بسیار اهل قلمی که روزگار نام شان را به نیکی یاد نمی کند! آن روز خیلی دیر نیست. همه رفته ایم و آیندگان ما را داوری می کنند. در یک جغرافیای خاص و محدود ، ما اهالی رسانه را با هم ، جمع نویسندگان و شاعران را با هم و همه ی طیف ها را هر کدام در صنف خودش و توسط کسانی که به یاد دارند ، ارزیابی خواهند کرد. بنابراین خیلی خود را از عزیزانی که با ما بودند و اکنون زودتر از ما به قافله ی رفتگان پیوستند ، جدا ندانیم! سیروس برای من ِ شهرام گراوندی البته هیچوقت نرفته که به او بپیوندم فردا یا پس فردا. همیشه با من بوده و هست. شرط رفاقت هم نیست تا رفیقی تو را چند لحظه رها کرد و رفت ، بلافاصله فراموشش کنی یا قیدش را بزنی. سیروس تاثیرش را روی شعر خوزستان و بخشی از شعر سالم و پاکیزه و غنی سپید ایران گذاشت و رفت. موج ناب اگر وزنی دارد و اگر ارج و قربی دارد ، بیش از همه از سیروس دارد. شعر هرمز و یارمحمد و آریاآریاپور هم خوب است البته. ولی سیروس خیلی خاص بود. سواد موسیقی و عقبه ی مطالعاتی اش بخصوص در ادبیات کلاسیک و شناخت حیرت آورش از حلاج و حتا امام حسین (ع) و از طرف دیگر تسلط و آگاهی که در سینما داشت ، قابل مقایسه با هیچ شاعر دیگری در ایران نیست. چند شب پیش دفتر سوم شورای نویسندگان و هنرمندان ایران چاپ سال ۱۳۶۰ را می خواندم. شعر عجیبی از سیروس چاپ شده بود که شعر تقریبن بلندی است. سال ۵۹ نوشته شده. برای رضا بختیاری اصل و علی یاری فرستادمش. آنها هم برایشان این شعر تازه و عجیب بود. یک شعر با مضمون سیاسی و انقلابی. و منحصربفرد. برای شما تصویرش را می فرستم و چاپش کنید حتمن. اولین بار خواهد بود که از سال ۵۹ تا الان فرد دیگری بجز من این شعر را خواهید دید و خواهد خواند! آدم پیچیده ای بود و متاسفانه خیلی زود از دست رفت.

شش. شما یک جاهایی تلاش ناموفق و ناکامی داشتید برای پرتاب شدن از ریل روزنامه‌نگاری به زندگی معمولی. سفر کردید. مهاجرت نمودید چه داخلی و چه خارجی. اما باز برگشتید سر خانه اول. چرا؟ چه داشت این خانه نمور و تاریک که به زندگی در زیباترین نقاط ایران و مرفه‌ترین جاهای جهان رجحان یافت؟

-: خاک خوزستان چسبناک است. چسب خوزستان یک چسب عاطفی ویژه است. همه ی خوزستانی ها به نظر من عاطفی اند. یعنی عواطف شان حتا به زیرکی و حسابگری شان می چربد. حالا فکر کن یکی مثل من حتا بلد نبودم و نیستم که حسابگری کنم در همه ی عمرم. وقتی از خوزستان بیرون زدم در واقع از روی شکم سیری یا عشق به مهاجرت یا ماجراجویی نبود. هر چند ماجراها و ماجراجویی گویا عنصری بوده از دیرباز در درون ذهن و خیال و باور من و بدون ماجراجویی و خطرپذیری ، حتا یک روز هم زندگی نکردم. وضعیت بدی داشتم. دیگر حس می کردم در شهری که دوستش داشتم و خانه و زندگی تشکیل داده بودم و همه چیزم را باخته بودم، جایی ندارم. خیابان ها روی اعصابم بود. هوا و شرجی و هر چیزی که بهش عادت داشتم تبدیل شده بود به عذاب مکرر. یک تجربه ی مهاجرت ناموفق داشتم که حدود ۱۸ ماه به درازا کشید. یعنی به دو سال هم نکشید. با پاس خودم رفتم و دو پسرم هم همراهم بودند. کاملن قانونی و با مهر رفت و برگشت در پاسپورت. می توانستم بمانم بدون اینکه یک خط انگ و برچسب به من بخورد. چون خودم را می شناختم که در همه ی عمرم چقدر عاشق ایران بودم و هستم و حتا در داخله اجازه ندادم به من انگ و برچسب بخورد چه برسد به خارجه که تشخیص دوست و دشمن آسان تر است. چیزی که باعث شد برگردم فقط تماس های هر روزه ی پدرم بود. تا اینجا بودم پدرم با غرور بختیاری خاص خودش، شاید هفته ای یا ماهی یکبار با من تماس می گرفت. ولی وقتی اینجا نبودم ، هر روز تماس. هر روز زنگ. دیدم دارد خودش را ورشکست می کند. از طرفی یکبار و برای اولین بار دیدم پای تلفن گریه کرد و گفت برگرد! دیوانه شدم. نماندم. به رامتین و روزبه گفتم ما بر می گردیم. و برگشتیم. اول هم آمدم اهواز. ولی باز همان احساس سنگینی شهر و خیابان ها و در و دیوار روی قلبم آزارم داد. گفتم بروم جایی که حداقل باران باشد. نه کاری داشتم و نه رسانه ای و نه هیچ پیشه ی دیگری. اهل این هم نبودم که متوسل بشوم به نماینده ی مجلس یا این مدیر و آن مدیر. رفتم گرگان. آنجا هم فقط باران را می شناختم. فقط باران خوب بود. همین که باران می بارید، راضی بودم. دیگر برایم مهم نبود که بیکارم. مهم نبود دارم به هر دری می زنم و موفق نمی شوم. بعد رفتم تهران و درسم را تمام کردم. یک مدت کوتاهی در یکی از فرهنگستان ها کار کردم. کلاس گرفتم در حومه ی تهران و کرج . یک مقطعی هم رفتم ساوجبلاغ که بهش می گویند هشتگرد قدیم. کنار هشتگرد جدید است. زندگی ام مانند کشتی شکسته ای بود که روی دریای پرآشوب با هر موجی زیر و رو می شد. رفتم گرگان دوباره. قید تدریس در دانشگاه را از بیخ زده بودم. فضای دانشگاه و چاپلوسی برای حفظ یک کرسی احمقانه که فقط برای ویترین یک پرنسیب خوب بود و حتا درآمد و حقوق چشمگیری نداشت، آنقدر چنگی به دلم نمی زد که برای داشتنش یا به دست آوردنش، مجیز هر ببو گلابی را بگویم. برای کلاس آموزش قصه نویسی و شعر سپید، اطلاعیه زدم و نتیجه نداد. یک مغازه ی بزرگی بود در میدان شهرداری که آگهی را روی کاغذ آ-چهار چاپ می کرد و روزی ۲۰۰۰ تومان می گرفت که این آگهی روی ویترینش چسبیده باشد! حرکت بکری بود در نوع خودش. یک خانمی هم توی مغازه نشسته بود که جیمیل و ایمیل می ساخت برای مشتری و پول می گرفت! این هم عجیب و بکر بود. در مجموع تلاش هایم بی فرجام بود. نتیجه نمی داد. بیهوده بود. برعکس تهران یا کرج و حومه، این چیزها در گرگان خریدار نداشت. قرارداد کلاس قصه نویسی در یک موسسه فرهنگی هم نصف و نیمه ماند و از بس موش توی کار ما دواندند، بی خیالش شدم. صدا و سیما و شهرداری هم که صنم و سیاق دیگری داشت. فکر می کردند آمدیم جای آنها را بگیریم! مانده بود همین باران فقط. که اگر نبود و نمی بارید، دق می کردم. بالاخره غربت بود. با اینکه همه ی « ایران مال من است ». و کتابی که چاپ گردم با همین عنوان ، یک کتاب گذری و عبوری است در شهرهایی که زندگی کردم و اقامت داشتم کوتاه و بلند. با اینکه در تمام مرز پرگهر، یک متر زمین هم به نام من نبود، ولی عاشق ایران بودم و هستم. و هرچه از مال منقول و غیرمنقول داشتم، همه در پای مهریه و طلاق به فنا رفت. باران ولی بود. هنوز باران، وقت و بی وقت می بارید و حس دلتنگی برای نمی دانم چه و که را التیام می بخشید. شده بود یک بعدازظهر کامل را تا نیمه های شب در خیابان باشم و در بازار، چرخ بزنم و با هیچ بنی بشری حرف نزده باشم. زنگ خور موبایلم افت شدید کرده بود و شهرام را دیگر کسی نمی شناخت. دوستان قدیمی و یاران روزگاران گذشته هیچکدام سراغ مرا نمی گرفتند. فراموش شده بودم. بد هم نبود یک جورهایی.

ولی وقتی بد می شد، خیلی بد می شد! بی تاب و بی قرار می شدم و نمی دانستم آیا باران دلیل کافی و محکمی هست که مرا در آن شهر کوچک زیبای مبتنی بر کشاورزی و جنگل و باران نگه دارد یا نه! شهری که خود آدم هایش هم معترف بودند, برعکس شهرهای جنوبی، ضد غریبه هستند و با غریبه ها نه فقط نمی جوشند که آنها را فراری می دهند! اینها همه بود. باران هم بود البته. ولی دیگر کافی نبود! رهایش کردم و به سوی جنوب تاختم. پیش به سوی شهر و دیار. پیش به سوی اهواز. و برگشتم اهواز دوباره به سال ۱۳۹۶٫ یعنی دقیقن ۱۰ سال از زمانی که اهواز را ترک کرده بودم.

هفت. دو پسر دارید که با خود شما بزرگ شدند. گاهی آن‌ها را که می‌بینم پیری را با تمام وجود حس می‌کنم. چه میراثی شما برای آن‌ها به جای گذاشتید؟

-: فکر می کنم کتاب . تنها چیزی است که ارزش معنوی دارد و برای پسرهایم باقی می ماند. رامتین سوداهای بزرگی در سر دارد. الان دانشجوی حقوق است. ولی روزبه ۱۵ ساله همین الان نویسنده است. رادیو هم چندی پیش باهاش مصاحبه کرده در مورد داستان هایش. ۱۲ داستان کوتاه دارد که تنبلی از من است وگرنه کتابش باید تا امروز چاپ می شد. بچه های روشنی هستند. بعضی وقت ها از پرسش هایشان می ترسم. یک جور خاصی به محیط و روزگار نگاه می کنند که برای سن و سال شان مناسب نیست.

هشت. شعر و شاعری با قلم شما جوش خورده. مثل نوشتن. مثل روزنامه‌نگاری. کدام برای شما پُررنگ‌ترند. یا خواستنی‌تر. یا…

-:  هر دو مهم هستند. فرقی قائل نیستم در برتر دانستن این یکی نسبت به آن یکی. من نفس نوشتن را دوست دارم. برای نوشتن هم زور نمی زنم. یک حسی می آید و شروع می کنم به نوشتن. بعد می گذارمش کنار. و بعد یک مرور و ویرایش ساده و منتشرش می کنم. بیشتر هم در پلتفرم هایی که مخاطبم را یافته ام سالهاست. که حتا نسبت به شمارگان کتاب چشمگیرتر است. هر چند هیچ چیزی مثل کتاب ماندگار نیست و باارزش نیست. ولی شعر یک ویژگی خاص تر دارد. ریشه دارد در تمام تار و پود روح و روان تو. اهمیتش در این است که تمامن با احساسات و سیاق نوشتاری خاص تو گره خورده و معصوم تر از چیزی است که در ساحت روزنامه نگاری تولید می کنی. ولی به شخصه ، هر دو را دوست دارم. و حتا داستان های کوتاهم را هم در همین بستر ارزیابی می کنم که از یک میزان از اهمیت یکسان برایم برخوردارند.

نه. عشق در ذهن شما چه جایگاهی دارد. این عشق لعنتی…

-:  مثل اهمیت خون در رگ های آدمی. حالا هر عشقی باشد. مثل بنزین برای حرکت ماشین. عشق تنها چیزی است که در عین قوی بودن ، خیلی قابل تعریف نیست. بیشتر درونی و زیرپوستی است و در قلمرو حس می توانی بسنجی اش و لمسش کنی. و عشق گاه چقدر می تواند تو را زمین گیر کند!

ده. خوب، من و شما در همین خوزستانی که هر روز و ساعت، روی تلکس اول خبرهاست. می‌نویسیم. تعریف شما از خوزستان؟

-: استان مظلوم مظلوم مظلوم . مظلوم از دست غریب و آشنا. تی پا خورده از غریب و آشنا . هر کسی آمده بارش را بسته و یک لگدی هم به خوزستان زده و رفته. حکایت ماه و سال و این دهه و آن دهه نیست. تاریخ خوزستان مشحون از تی پا خوردن است. مشحون از اختلاف افکنی توسط دجال ها و موج سواران و سواره نظام های قومی است. اگر این دجال ها می گذاشتند و بگذارند ، تک به تک خوزستانی ها چه بختیاری و چه عرب و چه لر و چه شوشتری و چه دزفولی و چه بهبهانی و چه کُردهای ساکن خوزستان و چه ترک های قشقایی و چه آذری های ساکن خوزستان کوچکترین مشکلی با هم ندارند. اختلاف می اندازند که بروند مجلس. بروند شورا را به چنگ بیاورند و از مواهب شهرداری بهره ببرند. اختلاف می افکنند که آن شرکت و این شرکت را بچاپند. اختلاف می افکنند تا حس شوم و کثیف برتری جویی قومی شان را سیراب کنند. خوزستان بزنگاه و بهشت سوداگران قومی و ابن الوقت ها و سواستفاده چیان مالی و مادی است. از قدیم بوده و هنوز هم هست.

یازده. فکر می‌کندی گره خوزستان چیست؟

-: بر خلاف چیزی که عده ای می گویند تنوع قومی و به اصطلاح رنگین کمان اقوام برای خوزستان یک فرصت است ؛ من معتقدم تنوع قومی بزرگترین تهدید خوزستان است. یعنی در این رابطه نه فقط کار مفید فرهنگی صورت نپذیرفته ، که کار مخرب غیرفرهنگی تا دلتان بخواهد انجام شده و با شدت ادامه دارد. با کژرفتاری موج سواران قومی ، اقوام ما همدیگر را خنثا می کنند. به جای تقویت همدیگر، به جای انس و همدلی و وفاق و در هم تنیدگی ژنتیکی و فرهنگی ، همدیگر را پایین می کشند و اجازه ی رشد و اعتلا به همدیگر و به خودشان نمی دهند. کارهایی بنیادی و اساسی باید انجام می شد تا هیچ تفاوت و برتری توسط هیچ قومیت یا جریانی مجال عرض اندام نمی یافت و در نطفه خفه می شد. منتهای مراتب ، امور زیرساختی تحویل چه کسانی شده؟ تحویل یک مشت عقده ای قوم گرا متعلق به همه ی اقوام و نه فقط یک قوم مشخص. قوم گراها پدر خوزستان را در آوردند. آنها را که می توانستند و می توانند و شعور و تخصص ش را دارند که اقوام را به هم نزدیک کنند تا فریب موج سوران قومی را نخورند ، یا گوشه نشین کردند و یا از خوزستان فراری دادند. آنها که می دانند کار زیربنایی بکنند حضور ندارند ، و فرصت ها مثل نقل و نبات بین بهره داران قومی تقسیم می شود.
تا زمانی که معادلات سیاسی خوزستان را دالان های تیره و تاریک قومی ترسیم می کنند؛ نمایندگان مجلس نه بر اساس شایستگی محض، که بر اساس ترکیب کذایی قومی برگزیده می شوند؛ شورای شهر بر اساس چیدمان صورت گرفته در اتاق های فکری جناحی و سیاسی و قومی انجام می پذیرد و نه براساس تخصص و سواد مهندسی و مدیریت جامعه شناختی شهری ؛ و بخشی از مدیران شرکت ها و صنایع ، شرکت ها و صنایع را قومی ! تعریف می کنند و انگار ارث پدری شان است ؛ خوزستان آباد شدنی نیست و روز به روز درب و داغان تر می شود.

دوازده. امروز فیک‌نیوزها به همه چیز گند زده‌اند. چه کنیم.

-: فیک نیوزها مانند وانت های فروش میوه کنار بزرگراه ها و خیابان ها هستند. بلندگوهایشان پر سر و صدا تر و فروش شان هم بیشتر است. چون اهل یقه گیری و مبارز طلبی هستند. کاری به اخلاق حرفه ای روزنامه نگاری ندارند. یعنی اصولن بجز درآمد مالی و فاکتور صادر کردن به چیز دیگری فکر نمی کنند. وانت ها را شهرداری و نیروی انتظامی جمع می کند. فیک نیوزها را هم ارشاد و نیروی انتظامی باید جمع کند. و چون اینجا آفت حضور فیک نیوزها به ساختار و زیربنای فرهنگ و رسانه آسیب می زند، برخورد با فیک نیوزها باید برخوردی قهری و پرتاوان باشد. زندان و حبس ابد و جزای سنگین مالی و مصادره ی اموال حداقل چیزی است که من از قانون انتظار دارم در برابر فیک نیوزها اعمال شود. یادمان نرود که ثروت و سرمایه ی اصلی این مرز و بوم، نفت و گاز نیست. فرهنگ است. فیک نیوزها به فرهنگ آسیب می زنند. من نمی دانم چرا دستگاه های قضایی و امنیتی و اطلاعاتی در این رابطه نمی آیند وسط! ارشاد توانش را ندارد. دیگران بیایند و از فرهنگ پاسداری کنند.

سیزده. شهرام گراوندی انگیزه هنوز هم نوشتن و دویدن را از کجا می‌آورد.

-: از حضور در میان مردم. حضور در دریافت و شنیدن خبرهای ناگوار. از عشق به وطن. از نگرانی برای میراثی که برای فرزندان مان به جای می گذاریم و چیزی بجز ایران نیست.

چهارده. این روزها همه دلگیر و مأیوسند حتی آن‌ها که همیشه منبع پمپاژ خبر خوب بودند. حال شما چطور است؟

-: راستش حالم خوب نیست. ولی هنوز بارقه هایی از امید در من هست که نمی گذارد نومید مطلق شوم. بقول مهدی اخوان ثالث؛ زندگی می گوید : اما باید زیست، باید زیست، باید زیست!

 

 

  • منبع خبر : روزنامه خوزی ها