شهيد هادي‌ رجبي‌ چيراني‌ فرزند محمد به‌ سال‌ 1341 در روستاي‌ چيران شهرستان فومن ‌ قدم‌ به‌ جهان‌ گذارد. تا قبولي‌ اول نظري‌ پيش‌ رفت‌ و پس‌ از آن‌ به‌ عضويت‌ رسمي‌ سپاه‌ پاسداران‌ در آمد. در آذرماه‌ 1365 به‌ جبهه‌ي‌ جنوب‌ اعزام‌ گرديد و سرانجام‌ پس‌ از دلاوري‌ها و رشادت‌ها، در تاريخ ‌بيست‌ و سوم‌ دي‌ 1365 در كربلاي‌ 5 در محل‌ شلمچه‌، در بمباران‌ هوايي‌ دشمن‌، سرش‌ متلاشي‌ گرديد و به‌ افتخار شهادت‌ نايل‌ آمد.‌

عملیات فتح المبین ایام عید سال ۶۱ توسط رزمندگان دلاور ایران زمین و در منطقه جنوب کشور صورت گرفت و بخش قابل توجهی از خاک میهن ما از چنگال بعثیان آزاد و خسارت های سنگینی به دشمن متجاوز وارد شد اما بلافاصله اخبار حمله بزرگ رزمندگان اسلام در سطح جامعه پخش شد و حکایت از آن داشت که کار جنگ در این عملیات بزرگ یکسره خواهد شد.

به همراه جمعی از رزمندگان شهر لنگرود اعم از پاسداران و بسیجیان که افرادی از صنوف و اقشار مختلف مردمی را شامل می شدند عازم مناطق جنگی جنوب شدیم و مدتی را در پایگاه شهید باهنر و شهید بهشتی اهواز به منظور سازماندهی و برخی آموزش های لازم به سر بردیم تا اینکه یک روز ستاد تیپ مرا احضار کرد و فرماندهی گروهان یک را به عهده من گذاشت که ابتدا تلاش بسیار کردم آن را نپذیرم و به عنوان یک رزمنده ساده که ارزش والایی داشت انجام وظیفه کنم اما اصرار آنها نتیجه داد و من به عنوان فرمانده گروهان یکم که نیروهایش از رزمندگان شمال کشور یعنی استان های گیلان و مازندران بودند تعیین و مشغول شدم و بلافاصله گروهان ما در منطقه نورد مستقر شد که هنوز پادگان حمید در تصرف عراقی ها بود.

چند روزی از استقرار ما در خط مقدم گذشته بود که توسط مسوولان بالاتر نظامی به ما ابلاغ کردند که فرماندهی گروهان به همراه آرپی جی زن های گروهان باید در یک آموزش فشرده و سخت شرکت کنند اما از علل و دلایل آن بی خبر بودیم و اصرار جهت روشن شدن دلیل و علت آن فایده نداشت و آموزش با اینکه کوتاه مدت بود در همان مناطق عملیاتی صورت گرفت اما گروهان ما همچنان در خط مقدم مستقر بود. گهگاهی با عراقی ها که فاصله بین ما و آنها را آب فرا گرفته بود تبادل آتش داشتیم و شب ها جهت شناسایی به مناطق تحت اشغال و تصرف عراقی ها می رفتیم تا اینکه اوایل اردیبهشت ۶۱ بود که مرکز فرماندهی مستقر در جنوب جلسه یی تشکیل داد و فرماندهان مستقر در منطقه را از هر حیث نسبت به نزدیکی عملیات بزرگ توجیه کردند و وقتی جلسه تمام شد یکی از مسوولان مرا صدا زد و گفت گروهان شما به عنوان گروهان خط شکن محور انتخاب شده است که باید از هر جهت آمادگی لازم را داشته باشد و به من اختیار دادند از میان رزمندگان مستقر در خطوط مقدم آن محور، به تعداد ظرفیت گروهان می توانید نیروهای زبده و شجاع و با تجربه را تعیین کنی که کار بسیار شاق و سختی بود زیرا نفس حضور رزمندگان و نیروهای مردمی در مناطق جنگی و خط مقدم حکایت از شجاعت بالاو دلاوری وصف ناپذیرشان داشت و همه اقشار جامعه یعنی کشاورزان، معلمان، کارمندان اداره ها، دانش آموزان و خلاصه اینکه از جوان ۱۳ ساله تا بزرگسالان ۷۰ ساله را شامل می شدند و آدمی از تماشای جمال و صفای بی مثل و مثال شان محظوظ می گشت و شرمنده اخلاق و ادب والایشان می شد.

به هر تقدیر طبق توصیه مسوولان امر جهت تکمیل و تقویت گروهان خط شکن به ناچار دست به گزینش زدم. نبرد بی امان و نفسگیر بود و در آن دل شب غوغایی برپا شده بود که بیان و توصیفش در توان هیچ زبان و قلمی نبوده و نیست و صرفا آنانی که آن لحظه ها و صحنه ها را با تمام وجودشان لمس و حس کردند می توانند عظمت و شکوه آن حماسه ها را به خاطر بیاورند و ارزش بزرگ فداکاری و ایثار سلحشوران ایران زمین را که برای حفظ آب و خاک و دفع تجاوز بعثیان از هیچ مجاهدتی مضایقه نکردند تداعی کنند.

هر لحظه گلوله و ترکش خمپاره یی جان رزمنده یی را در کنارت می گرفت و آدمی شاهد عروج سبکباران عاشق که جهت پیوستن به لقای پروردگارشان بی تابی می کردند بود و با چشمانش می دید که چگونه گلوله «جوانان این مرز و بوم» را در آن شب تاریخی پرپر می کرد و چطور مشتاق و مسرور به ملکوت می رفتند. باری حمله هر لحظه شدیدتر و سنگین تر می شد و گویا عراقی ها از ماجرای عملیات مطلع بودند و با تمام توان و امکاناتشان به مقابله برخاسته بودند و هرچه آتش و گلوله داشتند بر سر رزمندگان ایران می ریختند. هنوز ساعاتی از آغاز عملیات نگذشته بود که گروهان خط شکن ما خود را به جاده اهواز – خرمشهر که در تصرف عراقی ها بود رسانید و بسیاری از عراقی ها به درک و اصل شدند و تعدادی از نیروهای گروهان نیز به شهادت رسیده بودند اما ناگهان متوجه شدیم که در محاصره کامل عراقی ها قرار گرفتیم و ارتباط ما با گروهان های دوم و سوم بقیه نیروهای خودی قطع شده است و کار بسیار سخت تر شده بود و ترس بر من احاطه کرد و عراقی ها بارها توسط بلندگوهای دستی حتی اسم ما را صدا می زدند و می گفتند عملیات شما شکست خورده است و بیایید تسلیم شوید، اما نیروهای باقیمانده گروهان در آن شب سخت و پرمخاطره یکصدا می گفتند «تا آخرین نفس و تا آخرین نفر» می جنگیم و تن به اسارت نمی دهیم کم کم حلقه محاصره عراقی ها بر ما بیشتر و بیشتر شد و از چهار طرف به ما نزدیک می شدند و ما در پشت یک خاکریز در حالی که کمتر از ۵۰ نفر بودیم سنگر گرفته بودیم.

عراقی ها به نزدیکی ما رسیدند و با تیربار و ضد هوایی ما را زیر آتش سنگین گلوله گرفتند. نفس ها در سینه ها حبس شده بود، تدبیرها به پایان رسیده بود و من که فرمانده گروهان بودم باید جهت نجات و رهایی افرادم کاری می کردم و در حالی که درازکش بودیم تا از گلوله عراقی ها در امان باشیم از کوله پشتی ام نارنجکی برداشتم هرچه خواستم ضامنش را با دستانم باز کنم دست هایم می لرزید و توان نداشت با دندانم ضامنش را کشیدم و در یک لحظه مثل برق از جا بلند شدم نارنجک را به سمت عراقی ها که در ۱۰ قدمی ما مستقر بودند پرتاب کردم که در همان حال دو گلوله تیربار عراقی ها به من اصابت کرد و از جا کند و چند قدم آن طرف تر پرتاب کرد و نیروها از فرصت استفاده کردند به منطقه دیگر رفتند و من به دست عراقی ها افتادم و بی حال روی زمین درازکش بودم چند ساعتی نمی دانستم کدام نقطه بدنم گلوله ها اصابت کرده اند و صبح که هوا روشن شد فهمیدم که پاهایم هدف گلوله ها قرار گرفته است.

داغی و سرعت گلوله ها به دلیل نزدیکی با عراقی ها آنقدر زیاد بود که چندین ساعت نور از چشمانم رفته بود و من فقط فریاد افراد و غرش گلوله ها و ترکش خمپاره ها را می شنیدم. در حالی که زیر دست و پای عراقی ها افتاده بودم چند مرتبه به علت شدت خونریزی بیهوش شدم و سپس به هوش آمدم تا اینکه یک نوبت چشم باز کردم سپیدی صبح را دیدم و شدت درگیری ها نیز به اوج خود رسیده بود. ساعاتی از روز نگذشته بود که حمله دوباره رزمندگان ایرانی عراقی ها را غافلگیر ساخت و آنها تا جایی که توانستند مقاومت کردند اما ناگهان و به سرعت عقب نشینی کردند و چندین خاکریز آن طرف تر رفتند حتی موقع فرارشان یک قبضه اسلحه آنها روی سینه من افتاد اما چون هیچ خونی در بدن نداشتم قدرت برداشتن اسلحه را نداشتم و صرفا نظاره گر صحنه بودم.

کمی بعد رزمندگان سلحشور ایران منطقه عملیاتی را به تصرف خود درآوردند و مرا که خون تمام سر و صورتم را پوشانده بود نتوانستند بشناسند. فریاد زدم که من ایرانی هستم و بلافاصله پاسخم را یک نفر داد و گفت «فرمانده زنده است.» «فرمانده زنده است» و آن فریاد «هادی رجبی» بود که در میدان جنگ با رشادت کامل دشمن بعثی را متواری ساخت و مرا از دست شان نجات داد. در آن لحظه و در حالی که از شدت درد و ضعف توان حرف زدن را هم نداشتم به خود آمدم که چرا مانع پیوستن هادی رجبی (بعدا در عملیات دیگری شهید شد) به گروهان شدم. و همان جا درک کردم که فرمانده من او بود.

یاد شهید رجبی – نیک پی و دیگر شهیدان گرامی باد.

  • نویسنده : هادی بلوکی
  • منبع خبر : پیوند ایرانیان