درختی در بهار نخستین سال ثمر آوردن که با چه مایه از دقت و وسواس ، شیرۀ زمین را می مکید تا عصارۀ حیات را به شکوفه هایی که می بایست میوه های پر آبی شوند برساند .

این مرگ بی امان گاه چه زود رس است و چه بی گاه چنگ در گریبان آدمهای خوب و مهربان می افکند .
مرگ کثیف و خوف انگیز نیست: گامی است که خواه نا خواه باید برداریم . این درست ، اما با که باید گفت که حالا چه وقت مردن منوچهر بود؟ ـ عزیزی با نجیبانه ترین تصویری که می توان از یک مرد داشت.
همکاری که شور و پشتکار ش اطمینان می داد و تشویق می کرد و در آغاز راه پر ثمری که برگزیده بود به وظیفه و مسئولیت بزرگ خویش آگاهی داشت.
درختی در بهار نخستین سال ثمر آوردن که با چه مایه از دقت و وسواس ، شیرۀ زمین را می مکید تا عصارۀ حیات را به شکوفه هایی که می بایست میوه های پر آبی شوند برساند .
تازه تازه اندیشه اش بکر و زنده ـ متجلی می شد . حرفش دفاع از حق انسان بود بر زمین و ارادۀ خویش . ستایشگر آزادی بود. قصه هایش نمایش زندگی آدمهای ده بود. آدمهایی به مهربانی خودش ، به صداقت خودش . چرا که ای بسا در آینۀ ذهن خویش از خود صدیق تری نمی دید. و چه رنج آور است از آن کس که دوستش می داریم و تا دیروز مست صفا و محبتش می شدیم، با”می دید” و “بود”- با افعالی که به درد، نمایشگر گذشته اند- سخن گفتن.
اکنون دیگری چه سود اگر گفته شود که او چه بود و چه نبود؟ یک دنیا صفا بود. و محبت بود یا امید و تلاش برای رسیدن و محبت بود یا امید و هدفی. قصه های کوتاهی می نوشت که که زمینه ی آن روستا بود و روستاییان ساده دل جنوب، حرص زدنهای در عین حال معصومانه شان و همه ی آن چیزها که فاصله ی میان صبح و شام این مردم را می انبارد. با آن دید عمیق و آن برداشت جالب با آن دانش عمیق نسبت به روستا و روستاییان. اعتقادات و آداب و رسوم شان ، سنت ها و خصلت های شان ، روستاییان سرزمینی که زادگاه خود او بود . زادگاهی که می پرستید. پرستشی که در خون و در جانش بود و هر بار ، در اثر تازه ی او درخششی پاک تر و صاف تر می یافت .
آینده با او بود. آینده ی یک نویسنده ی موفق. اما … چه مصیبتی!
 

مقدمه کتاب قرعه آخر اثر شاخص منوچهر شفیانی . احمد شاملو. سال ۵۷