«لوزی های خزان زده» روایتی از ویرانی های دور دست ماست ویرانی هایی که اگرچه خود محصول آنیم و امروز فاصله زیادی از آنها گرفته ایم اما در تسریع آنها بی تقصیر هم نیستیم.

بررسی داستان های بومی شهرام گراوندی در کتاب : «لوزی های خزان زده»

«یوزپلنگ از پشت بوته های بلند جاز بیرون می پرد و با گامهای چابک و بلند به مادیان نزدیک می شود. یوزپلنگ به کمر مادیان می جهد. مادیان مثل آوار می ریزد. گرد و خاک به هوا بر می خیزد. چیزی معلوم نیست صدای خرناسه یوزپلنگ و شیهه دردناک مادیان در هم قاطی شده است. پیرمرد به خودش می پیچد. صدای گنجشکها قطع می شود. صدای ویز ویز دنباله دار «گازرکی» هم که بغل گوشش یکریز ناله می کرد ناگهان خاموش می شود. آفتاب بی رحمانه می تابد». (لوزی های خزان زده صفحه ۵۳)
«شهرام گراوندی» خالق این تصاویر جاندار است. او در داستانهای اقلیمی خود خواننده را تا دورترین روستاهای ایران جایی که هنوز انسان و طبیعت برای زیستن بر کره خاکی در رقابت و جدال با یکدیگرند می برد.
مجموعه داستان «لوزی های خزان زده» از آن رو اهمیت دارد که نویسنده آن در ۱۴قصه کتاب، راه جویی های متفاوتی را تجربه کرده است. هفت داستان نخستین، کارهایی در حد داستان کوتاه های متداول داستان نویسان امروزین ایران است و نسبت به مجموعه ۷ داستان بعدی که در فضاهای بومی سیر می کنند، از قوت بیشتری برخوردارند. داستان شگفت انگیز«تنهایی روح یک سرباز» را می توان برای نام بردن از «گراوندی» به عنوان نویسنده ای متمایز در ادبیات ایران مورد استناد قرار داد.
اما گذشته از ارزشهای فنی و ادبی ۷ داستان بخش اول کتاب، که نویسنده آن را به داستانهای «آزاد» خود اختصاص داده است، آنچه بیشتر حایز اهمیت می نماید، ۷ قصه دیگری است که در بخش داستانهای «بومی» مجموعه «لوزی های خزان زده» آورده شده اند.
از آخرین باری که داستان نویسان جغرافیایی که این قصه ها به آن منسوب اند، کارهای خود را انتشار داده اند، نزدیک به سه دهه می گذرد . لذا ظهور و انتشار این هفت قصه در بی صدایی ادبیات بومی و خطه ای جنوب را می توان یک اتفاق تلقی کرد.
شاهد ما آنکه علی رغم ۳سالی که از انتشار این مجموعه می گذرد، هنوز کسی به تکرار کارهایی نظیر آنچه «گراوندی» «در لوزی های خزان زده» به طبع رسانده اقدام نکرده است، هر چند متاسفانه آنطور که از شهرام گراوندی انتظار نمی رفت، همه این داستانها قوی و یکدست نیستند و کاستی هایی به چشم می خورد. قصه ها در مقام مقایسه با یکدیگر، از نوعی فراز و فرود در نگارش و کیفیت رنج می برند. راه خرده گیری بر این هفت قصه هموار است، اما با توجه به سایر کارهای «گراوندی» نمی توان این کاستی ها را نشانه ناتوانی او در نویسندگی دانست، به احتمال، جدی تلقی نکردن و یا سهل انگاری کار دلیلی بر وجود برخی اشکالات است.
به طور مثال وقتی آغاز موفق نخستین داستان بومی کتاب را با نثر و جنس روایت داستان «شش گلوله شیشه ای سبز پرنور» مقایسه می کنیم، نوعی شتابزده گی و اصرار به روایت داستانی می بینیم که گاه زبان نویسنده را در حد یک حکایت عامیانه پایین می آورد. «نرگس از روشن خاموش شدن آنها فهمید گلوله ها خیلی هم گلوله نیستند؛ و بعد از نفس زدن شدید و چرخیدن آنها به دورش و کشیده شدن پوست نرم بدن ها به سر و صورتش و لمس زبان پهن و چسبناکی که به گونه ها و پیشانی اش کشیده می شد فهمید چه اشتباهی کرده است….ماده پلنگ و توله هایش صبح زود از «تو» بیرون زدند.»
در داستان نخستین این مجموعه از کلماتی فارسی استفاده شده که در قصه های بعدی معادل «لری» آنها به کار رفته است. مثل کلمه اتاق که در قصه های بعدی با کلمه لری «تو» جایگزین می شود و کلمه خانه که جای خود را به «حوش» می دهد. سهل انگاری هایی از این دست در جاهای دیگر هم به چشم می خورد: «گلابتون زن جوان عبدلی را با سن و سالی پانزده و شونزده شوهرش داده بودند». که می توانست «پانزده» و «شانزده» یا «پونزده» و «شونزده» استفاده شود.
گذشته از اینگونه موارد ریز که ممکن است انگشت نهادن بر آنها کمی سخت گیرانه جلوه کند. خرده ای که می توان بر کار «گراوندی» گرفت پانویس نشدن برخی عبارات لری است که در صورت انجام آنها به فهم بهتر داستان توسط خوانندگان کمک می کرد. عباراتی مانند «کلو آل برده» یا «خانه چولش» و…
با اینهمه داستانهای گراوندی مشخصه هایی دارد که کار او را قابل تامل می نماید.
او اگرچه به طور دقیق جغرافیای داستانهای خود را مشخص نمی کند، اما با نشانه هایی اقلیم مورد نظر خود را می نمایاند در این قصه ها، اسامی نقش مهمی را به عهده دارند نویسنده با نام بردن از گیاهانی نظیر«بلوط»،«گینه»،«کُنار» ،«جاز»،«خیارگرگ»،«روناس»« بَن»، «بهمن» و «بریزه» و جانورانی چون «مادیان»، «یوزپلنگ»، «کل کلات»،«توره»،«سگ گرگ»،«گرگراک»،«مورچه شتری»، «گازرک» و «گودیم» حدود حغرافیایی مورد نظر خود را ترسیم می نماید. همچنین است ذکر بازی های محلی «تَپ تَپ گُروسَگ» و «الُختر» وآلات موسیقی (ساز و دهل) و نوازندگان خاص آنها (تشمال ها)
دسته ای دیگر از اسامی نیز کار انتقال مفاهیم اعتقادی و مذهبی این اقلیم را به عهده دارند: «شاهزاده عبدا..»،«شاه روبند»،«کِل»،«مِله گرگ» و «لیکه سوز»
در نامگذاری شخصیتها هم نظم خاصی وجود دارد و پیغامی نهفته است. نامها برگرفته از باورهای مردم است و هردسته متعلق به نسلی از انسانها، آدمها سه دسته اند اول آدمهای مسن تر با اسامی خیر نسا، عبدلی(عبده علی)، حمدا…، خدامراد، خداکرم، مش گل زینَو، نازطلا، خدابس و ماه زینو. این اسامی عمومن دو بخشی و دارای مفاهیمی اقلیمی ترند. اسامی زنانه که از یک نام و چیزی ارزشمند ساخته شده اند. مثل «گل طلا»، «ماه زینو» و اسامی مردانه «عبده علی» و «خداکرم» که انتظار و امید انسان را از خدای خود بازگو می کند. دسته دیگر جوانترها با اسامی متجانس بختیار ، سهراب، علی یار، گلابتون، مَی تِی(مهدی) و«آساره» و دسته دیگر نامهای کودکان است با اسامی محسن،ابرام، رضا، تقی و اکبر که نامهایی یک بخشی و اغلب مذهبی اند در این نامگذاری نیاز بشر به خداوند و اولیا او تغییر کرده و نام قهرمانان مذهبی مستقیمن استفاده می شود.
در تصویر سازی ها نیز ظرافتی در کار است و نویسنده در پس تشریح صحنه ها حرفهای دیگری هم برای گفتن نهفته دارد.
مثلن وقتی تصویر لحظه از هم دریدن مادیان را تشریح می کند و از ساکت شدن یکباره گنجشک ها و «گازرک» و تابش بی رحمانه آفتاب می گوید، با سکوت «گنجشک» و«گازرک»، القائ بیشتر حس خطر را در صحنه هراس آور مرگ در نظر است.- در عالم واقع نیز هنگام بروز خطراتی از این دست طبیعت در سکوتی محض فرو می رود- همچنین عبارت «تابش بی رحمانه آفتاب»، مطلق بودن قدرت غالب را بهتر تداعی می کند و همزمان تاییدی است بر جبر حاکم بر داستان. وقتی که می آورد: «گرگراکی» روی سینه تخته سنگی بزرگ، روبه آفتاب خیز برداشته است و دندانهای آفتاب را می شمرد» علاوه بر تداعی کردن تصویری از دشت، گریزی هم به باور مردم در مورد این جانور زده است:
«گرگراک» مارمولک صحرایی درشتی است که به دلیل خونسرد بودن همواره ناگزیر است تا بدن خود را در آفتاب گرم کند، لذا به آن «آفتاب پرست» هم می گویند و چون این حیوان همواره سر خود را به عقب و جلو می برد به طوریکه حالت شمردن را تداعی می کند، در گویش لری به آن «دِندونشمار» هم می گویند. «گرگراک ها» (دندان شمارها) در هنگام مواجه با انسان در حالیکه به آدمی خیره می شوند، بنا به عادت طبیعی سرخود را به عقب و جلو می برند. لذا باور برآن است که دندان شمارها با شمردن دندان آدمی عمر او را تخمین می زنند . به همین دلیل است که وقتی مردم با این جانور مواجه می شدند دست خود را جلوی دهان می گرفتند تا دندانهای آنها توسط «دندانشمار» شمرده نشده و مرگ آنها رقم نخورد . هنگامیکه نویسنده از «گرگراکی» یاد می کند که دندانهای آفتاب را می شمرد، علاوه بر به تصویر در آوردن صحنه ای از دشت، پیش گویی مرگ را نیز در نظر دارد . مرگی که اتفاقن لحظاتی بعد و برای مادیان و پیر مرد رقم می خورد. گراوندی با سود بردن از چنین عناصری تصاویر خود را ترسیم و داستان را به پیش می برد.
در این قصه ها جدال انسان و حیوان در زیست بومی مشترک به عمد تاکید و تکرار می شود تا خواننده اقلیم خاص داستان و وضعیت انسان را در این اقلیم دریابد. مرگ همواره حضوری پررنگ دارد. مرگ یا پایان ماجرای قصه ها ست و یا موضوع محوری آن.
اغلب نیز این مرگ توسط حمله درندگان یا نیش مار و عقرب (گودیم) رقم می خورد.
«بن در غروب قرمز» حکایت زنی است که هر روز بر گور شوهر خود که از نیش مار مرده است مویه می کند و مصایب زندگی اش را بر می شمرد.
در داستان «شش گلوله شیشه ای سبز پرنور»، ابتدا «گاوِ» خانواده را پلنگ از هم می درد. پس از آن «عسکر» برادر دیگر از نیش «مار» جان می دهد. در ادامه گرگها به نرگس و پدربزرگ حمله می کنند و نرگس و پدر بزرگ اگرچه از شر حمله آنها جان به در می برند اما «دیزه» الاغ آنها طعمه گرگ می شود و در آخر نیش «مار» جان پدر بزرگ را هم می گیرد. در قصه ای دیگر یوزپلنگ «مادیان» و پیرمرد را در مزرعه خود از هم می درد. داستان «باد در آبادی ماه» با آن شروع موفق و جاندار حکایت روستاییان بی پناهی است که مورد حمله«سگ هار» روستا قرار می گیرند و هنگامی که اهالی با کمک یکدیگر سگ هار را که دو کودک و یک زن را کشته از بین می برند، این بار مورد حمله «پلنگ» قرار می گیرند. گویی گریزی از این جدال همیشگی انسان و طبیعت نیست. داستان «تریاکی» هم درست در لحظه ای که می توانست پایانی خوش را رقم زند به ناگواری می رسد . «علی یار» بازیار زورمند آبادی که توسط فروشنده دوره گرد دچار اعتیاد شده است، ابتدا توسط کدخدا واردار به ترک می شود. اما در روزی که انتظار می رفت سلامتی خود را بازیافته باشد و اهل آبادی می روند تا او را از «پستو» بیرون بیاورند بار دیگر «مرگ» این تقدیر حاکم بر داستان های گراوندی تکرار می شود:
«حیدر در چوبی را که کدخدا با زنجیر بسته بود باز کرد. همین که در را باز کرد، زنگ آشنایی تنش را لرزاند. ناگهان مار بزرگی از لای پاهایش بیرون جهید و توی دست و پای کدخدا پرید…..همه در رفتند و کدخدا که کلاه سیاهش توی خاک و خل افتاده بود و سربرهنه اش برق می زد، رنگ به صورت اش نمانده بود. زنگی مار توی سوراخ دیواری فرو رفت و غیب شد.. جای نیش مار روی گردن علی یار پیدا بود».( تریاکی- ۹۳)
اما گذشته از مرگ هایی که در جدال با طبیعت رقم می خورند سه مرگ دیگر نیز اتفاق می افتد که قابل تامل اند: نخست مرگ مشکوک «صفر کلو» در قصه «اسب چوبی»
این مرگ که حتی خود نویسنده نیز اصراری بر عیان نمودن آن ندارد ریشه در سنتی کهن دارد که بنا بر آن برخی قتل های ناگزیر خانوادگی در جوامع روستایی هرگز آشکار نمی شوند، قتل هایی که در وقوع آنها عدالتی در کار نیست اما مصلحت یا ضرورتی که ظاهری منطقی دارد، وقوع آنها را توجیه می کند. «صفر کلو» جوان بالغی است که جنون مادرزاد دارد و همه اهل آبادی بر دیوانگی اش صحه می گذارند. او مناسبات دنیای عقلا را نمی داند و از بخت بدِ «عبدلی» چند وقتی است که «گلابتون» زن جوان او را برای بازی انتخاب کرده و گاه و بی گاه به خانه اش سر می زند .
در مِیل «صفر» به بازی با «گلابتون» هیچ نظر سوء و خواهش مردانه ای در کار نیست . همه اهل آبادی و «عبدلی» و «کدخدا» هم این را می دانند. اما با اینهمه باز هم در عرف مردم روستا نمی توان تعریفی مناسب برای خواهش کودکانه «صفر کلو» در همبازی شدن با زن جوان پیدا کرد. «دولو مهری» مادر پیر«صفر کلو» هم نمی تواند تا مانع «صفر» شود. لذا «عبدلی» که آبروی خود را در خطر می بیند در حالتی از جنون در حالیکه می داند «گلابتون» و «صفر» هر دو بی گناه اند، زن خود را تا حد مرگ تازیانه می زند و چون از همه جا نومید می شود قصد مهاجرت از آبادی می کند. کدخدا دخالت می کند:
«صفر گفت به شاه روبند اسب مو از اسبای خودتم بهتره کدخدا مو می خواستم اسبم بدم به گلابتون که ایی «عبدلی» نذاشت. کدخدا توی گوش «عبدلی» که خشکش زده بود پچ پچی کرد و «عبدلی» سر را تکان داد. «کدخدا» گفت خیلی خوب اسبته بده به مو تا بدیمش «گلابتون») …. .هنوز غروب نشده بود که با لیک «دولو مهری» همه اهالی به طرف حوش او دویدند. «صفر» زیر پتو باد کرده بود و نفس نمی کشید».(لوزی های خزان زده – اسب چوبی – صفحه ۸۵
مرگ «ابرام» در قصه «گلبرگهای آفتابگردان» هم قبل تامل است. عامل این مرگ هراس از نفرینی است که فروریختن «کِل» «دولو مرواری» و دزدیدن چغاله های باغ او در پی می آورد. «ابرام» یکی از کودکانی است که از چغاله دزدی خود و ویران کردن«کِل»** «دولو مرواری» توسط یکی دیگر از همسالان خود شدیدن احساس گناه می کند. این احساس گناه آنقدر قوی است که ابرام را دچار دلپیچه ای کشنده می کند و در آخر از این درد جان می دهد .
مرگ سوم، کشته شدن برادر بزرگ خانواده است در دوران سربازی در قصه «شش گلوله سبز پرنور»، این مرگ که ویژه ترین نوع مرگهای این مجموعه است از آنجا که بلایی تازه است که بر بلایای قدیمی و سنتی مردم افزوده شده، حایز اهمیت است.
در مجموع هفت قصه بومی خبری ازخدمات عمومی، بهداشت، آب و برق نیست، خبری از حکومت و دولت و قوانین ملی هم وجود ندارد. قانون و محکمه و درمان و درد را اهالی به قدر وسع خود چاره جویی می کنند. این خلاء اعتراض گونه حکمروایی ملی، دور از دسترس و بکر بودن اقلیم هایی را نمایان می کند که قصه ها در آنها جریان دارند.
رابطه داستانها با دنیای مدرن بیرون از خود، تنها درچند جا به صورت گذرا اشاره شده است و این رابطه هم دستاوردی جز افزون شدن مصیبتی بر مصایب مردم ندارد : «برادر بزرگم که سرباز بود و فقط چند ماه مانده بود که به خانه بیاید و دنبال سور و سات عروسی اش بودیم، گم و گور شد. گم گور. بی نام و نشان. تا روزی که دو تا سرباز به آبادی آمدند و با پرس و جو به «حوش» ما رسیدند و بقچه ای جمع و جور به اندازه بقچه های مادر بزرگم تحویلمان دادند و گفتند همه تن و بدن علیمراد همین است. یعنی تمام و چرا؟! گفتند توی درگیری لب مرز قاچاکش ها او را گرفتند وزنده زنده آتیش زدند.».
«کدخدا» تنها نماینده نوعی قانون محلی است که توسط اهالی پذیرفته می شود . نقش او در دو داستان این مجموعه به شیوه ای خاص معرفی شده. کدخدا در داستان «تریاکی» علیه فروشنده دوره گرد که جوان زور مند آبادی را به اعتیاد کشانده وارد عمل می شود. اعمال حاکمیت کدخدا حالت همان میانجیگری ریش سفیدی است که نتیجه کارش نه برقراری عدالت که فصل دعاوی ولو به هر نحو ممکن است. «کدخدا» از سر خیرخواهی اقدام به اعمال حکم می کند اما دخالت او هیچگاه به سر انجامی خوش نمی انجامد. در داستان «اسب چوبی» تدبیر او به مرگ «صفر کلو» منتهی می شود و در قصه «تریاکی» که پس از راندن عامل اعتیاد جوان سهل انگاری اش به مرگ همان جوان می انجامد. دو سربازی که جنازه سوخته علیمراد را می آورند و فروشنده دوره گرد تنها آدمهایی هستند که از دنیای بیرون به این اقلیم وارد می شوند آنها تنها تجربه ی رابطه مردم این اقلیم با دنیای مدرن هستند. رابطه ای که هردو نکبت به بار می آورند. دنیایی که سهم اهالی از امکانات عمومی آن آنقدر ناچیز است که جدال پایان نا پذیر شخصیتها با طبیعت دشوارش همواره به مغلوبه شدن انسان می انجامد، رهاورد این ارتباط اعتیاد یکی از جوانان و کشته شدن یکی دیگر از آنها در مرزهایی دور است.
قدر مسلم اقلیم این قصه ها جایی در سرزمین «لربزرگ» است و البته می توان ویژگی های مصایب آن را به بخشهای وسیع تری تعمیم داد، اما آنگونه که انتظار می رفت و رسم معمول قصه های گستره ی خطه این داستانها چه در بخش ادبیات فولکلور و چه در آثار کلاسیک و متاخر تر است، در قصه ها نه نشان از حماسه ای است و نه شکوهی متذکر می گردد.
نویسنده در نخستین تصاویر این مجموعه، به صراحت از فروریختن شکوهی یاد می کند که گریزی از آن نیست، داستان در گام اول تکلیف مخاطب را با حماسه روشن می کند؛ مادیان و سوار(پیرمرد) بی آنکه از خود توان مقاومت داشته باشند توسط یوزپلنگ دریده می شوند و نویسنده به این اشاره آشکار و مختصر از نمادهایی که خبر و نشانی از حماسه ای در گذشته نه چندان دور داشته باشند می گذرد.
مالکان بزرگ حضور ندارند و خان های قدرتمند نیز، خبری از ایلات کوچ رو و جوامع عشایری که اغلب در همسایگی این اجتماع اند و همسایگی آنها توام با زد و خورد است هم وجود ندارد. روابط اعضا با یکدیگر ساده و تعریف شده اند. جامعه ای کشاورزی با خرده مالکانی که معیشت شان وابسته به باغداری و دامداری مختصری است.
«گراوندی» در زمانی مردم این اقلیم را ترسیم می کند که از اسب حماسه به زیر آمده اند و پس از فروپاشی نظامهای محکم ایلی در حالی که هنوز دست به گریبان مشکلات کهن خود هستند، مصایب تازه ای را هم تجربه می کنند. جامعه ای فقیر، مفلوک و بی قهرمان که اجزای آن در تهاجم درندگان، طبیعت، فقر و جهل و انواع بلایای دیگر آسیب پذیرند و نومیدانه به بقاء خود چنگ می زنند. مصایب تازه عبارتند از اعتیاد-سربازی رفتن و کارگری «می تی» (مهدی) در شهر که نبود او در کنار خانواده، به ربوده شدن فرزندش توسط «پستونی» سگ هار آبادی منتهی می شود.«تیمور از لای جمعیت گفت ایی حرفا برا می تیِ بدبخت بچه نمی شه ! بیچاره داره تو شهر جون می کنه، اینجا جلو چش ما یه سگ بچه اشو بُرده وُ خورده!»
در سراسر داستانها تقدیرگرایی و دیدگاه «زروانی» حاکم است: مردم تسلیم محض جبر حاکم بر زندگی خویش اند. وقتی در داستان نخست، یوزپلنگ به مادیان و پیر مرد حمله ور می شود (با اینکه «پیر مرد» حمله یوزپلنگ را در خواب دیده) اما مقاومتی از خود نشان نمی دهد و «اسب» و «سوار» هر دو قدرت مطلق را گردن نهاده و تن به نابودی می دهند. قصه «شش گلوله سبز پرنور» اوج حکمروایی نگرش تقدیر گرایانه است. در این قصه پس از وقوع نخستین بلا پدر بزرگ می گوید «همه چی خراب می شه» ….و «پدر بزرگ دو دستی می زند توی سر و می گوید شروع شد» وقتی عسکر را مار می زند ملای دعانویس می گوید «زهر این مار دوا ندارد». هیچ کس در مقابل این ویرانی ها قد علم نمی کند: حتی مادر که یکروز صبح دست بچه ها را می گیرد و به باغ پدری می برد سرانجام خوشی در پی نمی آورد و مانع از وقوع مصیبت نیست. این گریز مادرانه که تنها نشانه نبرد با تقدیر است و البته آن هم که نه ستیزه ای با وضع موجود که فرار از آن است . با کشته شدن پدر بزرگ توسط نیش مار بی فایده بودن گریز از این بلایا را تاکید و تایید می کند.
«لوزی های خزان زده» روایتی از ویرانی های دور دست ماست ویرانی هایی که اگرچه خود محصول آنیم و امروز فاصله زیادی از آنها گرفته ایم اما در تسریع آنها بی تقصیر هم نیستیم.

** کِل : سنگچین عمودی که جنبه تقدسی دارد و نسبت به موضوعی که به یاد آن افراشته می شود شناسانیده می شود عمومن در اطراف بقاع متبرکه به چشم می خورد و هنگام افراشتن آن ذکر خوانده می شود. فرو ریختن کِل های مقدس را گناه و مستوجب عقوبت می دانند.

  • نویسنده : سامان فرجی بیرگانی / محقق و نویسنده
  • منبع خبر : پیوند ایرانیان