دوستم پیام داد که امشب به یادِ همایون دورِ هم می‌نشینیم.با تعجب پرسیدم یعنی یک‌سال گذشت؟! گذشته بود، سالی که انگار نگذشته بود؛ از بس سنگین و غمگین گذشته و می‌گذشت. پیش از آن‌که بنشیند کنارِ باغچه،یادداشتی می‌نویسد و در گروهی تلگرامی، با دوستانش به اشتراک می‌گذارد.دوستی که متن را خوانده،از کلماتی گفت که بوی بن‌بست داشته و تاریکی،طعمِ مرگی خودخواسته و خوابی ابدی. وارد که شدم انتظار داشتم دستکم دوستانِ قدیم و ندیمش را ببینم، که ندیدم. غیر از یکی‌دو نفر،همه غایب بودند! کتابِ *خوابِ مقدر* روی میز بود،کنارِ بشقاب و چاقو...
مسعود یامین پور

مسعود یامین پور

داستان‌نویسیِ خوزستان همان‌مقدار غریب است، که خوزستان و داستانِ خوزستان. انگار همین دیروز بود: به دوستی پیام دادم از *همایون نورعلی‌پور* چه خبر؟ خبری شنیده‌ام که خوش‌گوار نیست. گفت درست شنیده‌ای. نشسته کنارِ باغچه و رگِ خودش را با چاقو زده…
خبر،به همین ساده‌گی بود: مختصر و مفید،این روزها همه‌ی خبر‌ها ساده و مختصر هستند.دیگر نه *هول‌ناک* کاربردی دارد، نه *ناگوار* و *بی‌وقت*. ملال را نفس می‌کشیم و بی‌حال از کنارِ جهان ردّ می‌شویم.
دیروز دوستم پیام داد که امشب به یادِ همایون دورِ هم می‌نشینیم.با تعجب پرسیدم یعنی یک‌سال گذشت؟! گذشته بود، سالی که انگار نگذشته بود؛ از بس سنگین و غمگین گذشته و می‌گذشت.
پیش از آن‌که بنشیند کنارِ باغچه،یادداشتی می‌نویسد و در گروهی تلگرامی، با دوستانش به اشتراک می‌گذارد.دوستی که متن را خوانده،از کلماتی گفت که بوی بن‌بست داشته و تاریکی،طعمِ مرگی خودخواسته و خوابی ابدی.
وارد که شدم انتظار داشتم دستکم دوستانِ قدیم و ندیمش را ببینم، که ندیدم. غیر از یکی‌دو نفر،همه غایب بودند! کتابِ *خوابِ مقدر* روی میز بود،کنارِ بشقاب و چاقو…
ناشرِ محترم هم بود،از مقدماتِ چاپ گفت و گفت‌وگوهایی که با همایون داشته.از وسواسش در شکلِ کتاب.از تجلیِ تجربه‌های همایون، لابه‌لای جملات و لحنِ همایون…
بعد از دهه‌ی هفتاد به دلایلِ معلوم و نامعلوم خبری ازش نداشتم.فقط می‌دانستم که با روزگار درگیر است و همچنان می‌نویسد. مگر می‌شود هوای اقلیمِ بلا را نفس کشید و با روزگار درگیر نشد؟ نوشتن هم درگیریِ مضاعفی‌ست که آدم را گوشه‌ی رینگ غافلگیر می‌کند و چنان به سر و صورتت می‌کوبد، که کوبیدن و رمبیدنِ روزگار فراموشت شود.مگر این که شیر بی‌یال و دُم و اِشکم بنویسی، یا طوری بنویسی که خوش‌خوان باشد و زودهضم.
با حرف‌های ناشر و یادداشتِ تلگرامی، یادِ تعبیرِ انامونو افتادم و دغدغه‌های آدمی‌زاد برای جاودانگی.واقعاً این نوشتن‌ها و اشاره‌ها و درگیری‌ها چه نسبتی با کران‌مندی و بی‌کران دارد!؟میل به جاودانه‌گی چه‌طور و کدام زخم را مرهم می‌گذارد؟

 

ذهنم از یمین به یسار می‌رفت و به‌تاخت می‌رفت. یادِ هدایت و روزگارش افتادم،تعبیری دارد با این مضمون: وقتی قرارست خودت را نفله کنی،نباید به یادمان و یادگار و…فکر کنی.
ولی هم نامه نوشت، هم داستانِ روزگارش را قلمی کرد، که تا نفس می‌کشید و بود،با او بر سرِ مهر نبود!
دروازه‌ی ادبیات،هم‌چنان و کماکان بر پاشنه‌یی می‌چرخد که ندارد.مختصر نشستیم و با دریغ برخاستیم.
کتاب را نشرِ اریترین با تیراژی مختصر چاپ کرده بود.از سرِ لطف  یک نسخه هم به من داد،که هم شاکرم هم اندکی گِله‌مند!
شاید حقِّ گِله از ایشان نداشته باشم،که ندارم.قطعاً مقدوراتی داشته و مُقدّراتی. از خودم شاکی هستم،که بعد ازین همه سال هنوز عادت نکرده‌ام به کتاب‌هایی که با شکل و شأنِ کتاب فاصله دارند.
رغمارغمِ نوعِ محتوا و ارزشِ محتوا و سیاست‌های معمول و نامعمول، کتاب باید شمایلی مقبول و مُوجّه داشته باشد.این روزها بسیاری از کتاب‌ها نه شأنِ کتاب را دارند، نه شمایلی مرغوب.
بحثم این‌جا ابداً ارزش‌گذاری و نقدِ خوابِ مقدر و… نیست. این کتاب و نویسنده‌ی مرحومِ این کتاب،صرفاً مصداقند؛مُشتی، نمونه‌ی خروار…
این که بعد از چند دهه نوشتن و دغدغه‌ی نوشتن و گرفتاری‌های نوشتن میراثت چند کارتن کتاب باشد، داستانی‌ست که باید نوشته شود و نمی‌شود.
این که ماحصلِ مواجهه‌‌ات با جهان چند اثر باشد،که بعد از حیات و ممات عَرضه شود،یا نشود حکایتی غریب است، از روزگارِ غریبِ اهلِ قلم؛که نه علاقه‌مندان عبرت می‌گیرند، نه روزگار، نه سیاست‌های فرهنگی و…
وقتی زنده‌یاد محمد کلباسی به سرنوشتِ محتوم و محزونِ چند گونی‌ نوشته‌جاتش اشاره کرد،متاسف نشدم.وقتی از انبوهِ کتاب‌هایی گفت که طی سالیان جمع کرده بود و احتمالِ این که بارِ خاطر شوند و… متأثر نشدم؛ منگ شدم،منگ.
نه زورمان به سیاست می‌رسد، نه به زورِ روزگار می‌چربد،که روز به روز بی‌معنی‌ و بی‌معنی‌تر می‌شود و غیرقابل تحمل‌تر.
حیرانم چرا همین تک و توک که  پی‌گیر و دردمند می‌نویسند و دردِ نوشتن دارند، عبرت نمی‌گیرند ازین حدیثِ مفصل و هلاهل مکرر؟!
چرا گِردِ هم نمی‌نشینند، یا اگر می‌نشینند پریشان می‌نشینند و دستِ بالا برای سالِ این، یا چهلمِ آن!؟
توش و توانِ ولایتِ خوزستان در هر زمینه‌یی مثال‌زدنی‌ست.از بابتِ داشته‌ها و مواریث،مثلِ باقیِ اقالیمِ این مرزِ پُرگهر،کم‌برخوردار نبوده و نیست.
هر گوشه‌ی ایران،دستکم در عرصه‌ی فرهنگ، نام‌های فراوانی برای عرضه و کنش دارد.بحثِ وزن‌کِشی و قیاس هم نیست،اصلاً بحثی نیست، بگومگویی‌ست که هدایت‌وار با سایه‌های خود داریم. ندارید؟مگر نه این که می‌نوسید تا خوانده شوید؟ مگر نه این که عرضه می‌کنید تا دیده شوید و اثر بگذارید؟ مگر نه این‌که هنر را برای اعتلای جامعه و هنر می‌خواهید؟!
چرا تن نمی‌دهیم به شنیدنِ مشفقانه‌ی هم؟ چرا مخاطبِ هم نیستیم؟ چرا غافلیم از حال و احوالِ هم؟
همه از نبودِ مخاطب و ابتذالِ کتاب و مافیای عَرضه شاکی هستند. با همین روال و به همین مقدار راضی هستید؟ غُرولُند نمی‌کنیم؟
عموماً می‌نالیم از ابتذال و شاخه‌های درهم‌جوشِ انجیرِ معابد و بنگاه و بُنَک‌های آفتابه‌لگن هفت‌دست و شام و ناهار هیچ‌چی!نمی‌نالیم؟!
معمولاً نِک و نالِ پشت و پسله است،نه خودمان تکان می‌خوریم، نه آب از آب تکان می‌خورد. آسمان هم که همیشه و هرجا همین رنگِ آبیِ مایل به ملال بوده و هست.
همه شازده‌ احتجاب‌هایی هستیم که بی‌خبریم از مسلول بودن و زوال.فقط منتظریم که مرادِ مرگ بیاید و بگوید:
_شازده‌جون! شازده‌احتجاب هم مُرد.

  • نویسنده : مسعود یامین‌پور
  • منبع خبر : صدای هم وطن