کتاب ” زاگرس ” نوشتهی ناصر کرمی، نشر آگه، منتشر شده در سال ۱۴۰۲ را خواندم. کتابی ۱۲۰ صفحهای که در یک نشست میتوان خواندش.
ماجرای کتاب ملهم از خبری است در میانههای دههی شصت خورشیدی در اوج سالهای جنگ هشت ساله که در فقدان رسانههای فراگیر و متنوع، دو روزنامهی اطلاعات و کیهان در خصوص آن اقدام به انتشار گزارش کردند.
” کشف روستایی باستانی و ماقبل تاریخی در منطقهی هوفل پلنگی استان چهارمحال و بختیاری! ”
روستایی با مردمی عجیب و غریب با میانگین سنی بالاتر از متوسط ۱۲۰ سال، و دست افزاری متعلق به دورهی پارینه سنگی، گویش آنها قابل فهم نبود، دین و آیین آنها مشخص نبود، از پیدایش اسلام در ایران بیاطلاع بودند، و از ایجاد ارتباط با دیگر مردم اطراف نیز واهمه داشتند.
ناصر که روزنامهنگاری قدیمی است؛ و سالها در همشهری قلم میزده، و خود نیز پیش از مهاجرت، مدیرمسوول یکی دو نشریهی تخصصی در حوزهی جهانگردی و ایرانگردی و زیستبوم شناسی بوده، و همهی عمرش را صرف همین علاقه به جغرافیا و محیط زیست با همهی شاخهها و زیرمجموعههایش صرف کرده، و بصورت حرفهای و تخصصی تحصیلات عالیاش را هم در همین رابطه طی کرده، این خبر_سوژه را تبدیل کرده به دستمایهی نگارش یک داستان نیمه بلند.
داستانی به نام زاگرس.
ناصر اصالتن زادهی اندیمشک و لر است. حشر و نشر و احتمالن تحصیلات مقدماتی در خرمآباد از او همواره در نوشتهها و خاصه در این کتاب، یک شمایل لر وابسته به فرهنگ زادبوم ریشهایاش ( اندیمشک_خرمآباد ) را به سهولت و آشکارا به ما معرفی میکند.
در جای جای کتاب این حضور و این پیرنگ و علاقه به ما چشمک میزند.
با اینکه روستای کشف شده در منطقهی هوفل پلنگی در استان چهارمحال و بختیاری است، ولی ناصر نشانههای لری و حتا قشقایی را بیش از نمادها و نشانههای بختیاری برجسته میکند! چرا؟ نمیدانم!
و اگر چه فیالمثل ساز کرنا یا سرهنا بیش از آن که متعلق به بختیاری یا لرستان باشد، باید گفت ریشهاش به ایران باستان برمیگردد که بعدها تقسیمات کشوری و جغرافی، این پراکنش را تبدیل کرده به انشعاباتی نظیر چهارمحال و بختیاری و لرستان و کهگیلویه و بویراحمد و ایلام و کرمانشاه و کردستان و فارس بعنوان مثال و دیگر ایالات و ولایات. و یا دیگر نشانهها و علائم و نمادها، نظیر لباس، رنگ لباس، اصوات، ووو.
باری، به گمانم زندگی در اروپا و محدود شدن تبادل واژهگانی با زادبوم، وقتی با انبوه واژهها و ترکیبهای خارجی مواجه میشویم، یک مقدار توی ذوق خواننده میزند.
مطمئنم اگر ناصر در ایران ادامه میداد، و همین داستان را مینوشت، چه بسا هرگز با عبارت گراند کانیون! که دو سه بار تکرار شده، یا سنت لوسیا، فرودگاه لیما، هزارهی اینترنت، نانوتکنولوژی، سیم بکسل وینچ، ایگواسو، و دهها واژهی بیگانه که در یک داستان بومی در بلاد بختیاری جا خوش کردهاند، روبرو نمیشدیم. جالب است که حتا سکهی رایجی که در داستان از آن یاد میشود دلار است!
نکتهای که بعنوان مثال در داستان های پساانقلابی بهرام حیدری خالق شاهکاری ابدی به نام “لالی” ( کتابی که پیش از انقلاب ۵۷ چاپ شده بود) ، با دهها عنوان کتاب دیگر در دههی شصت و هفتاد و هشتاد، با دقت سعی کرده پیرنگ بومی یا ایرانی را حفظ کند و موفق هم بوده.
شخصیت اصلی داستان زاگرس، از شب بارانی که سیل هم دارد بعنوان یک تهدید جدی، کانون ماجرا را تهدید میکند تا انتهای داستان، مدام با دلیل و بی دلیل به سفرهای مارکوپولوییاش در سراسر جهان میاندیشد و مدام از مغولستان و سیبری و مکزیک و برزیل و این گوشه و آن گوشهی جهان حرف میزند.
داستان بومی است در نگاه اول، ولی هیچ بومیت خاصی انگار در داستان وجود ندارد.
تاکید بر گویش بختیاری آذر، تصنعی است و شباهت ناچیزی با گویش بختیاری دارد.
گویش به کار رفته توسط آذر، ( و تاکید میکنم گویش و نه زبان!) نه بختیاری است نه لری و نه لکی. و اصولن چرا باید لکی یا لری باشد ( که نویسنده میگوید این زبان! تلفیقی از بختیاری و لکی و لری خرمآبادی است!)، وقتی در همین امروزه نیز، کمترین مشابهتها میان گویشهای بختیاری و لکی و لری وجود دارد؟! این بحث درازدامنی است البته و اینجا بنا ندارم روی وجوه تفارق و تقارن این گویشها قلمفرسایی کنم؛ ولی و قاعدتن با توجه به خاستگاه جغرافیایی داستان، گویش آذر بعنوان تنها سخنگوی جمع آدمیان باستانی باید بختیاری یا نزدیک به بختیاری باشد (چون نویسنده خواسته چنین گویشی داشته باشد؛ _ شاید با این استدلال منطقی که بالاخره باید یک جوری بشود ارتباط برقرار کرد برای سیر داستان و انتقال مفاهیم! _ که حتا میتوانست چنین نباشد _ یعنی به گویش بختیاری سخن نمیگفته_ و مثلن به زبان! اورامی سخن میگفته آذر یا دیگر مردمان آن کلونی) که متاسفانه همین گویش بختیاری هم مصنوعی از آب درآمده و در اکثر دیالوگها از بنیاد اشتباه و غیرقابل مفهوم است.
بالاخره هر چه نباشد من یک بختیاری ام و این را دیگر با اطمینان مینویسم!
شخصیتها به جز آذر، خوب پردازش نشدند. نه رویا که معلوم نیست چرا چندین قتل مرتکب شده و چند جا اشاره شده یک قاتل بالفطره است و در انتهای داستان هم دارد میرود اصفهان تا مرد عتیقهچی را از پای در بیاورد و نه نه افشین و نه سلمان.
راوی یک چیزهای مختصری دربارهشان میگوید و خواننده ناچار است قبول کند.
در عوض تا دلتان بخواهد آن پیرزن باستانی با نانهای چرب در دست و دیگر پیرزنهایی که جا به جا کل میزنند یا مویه میکنند و پیرمردهای از صدسال عبور کرده نشسته بر تختهسنگ صیقلی و بزرگ، بدون آن که نامی داشته باشند، خوب و دقیق توصیف شدهاند.
من عاشق این پیرزنها و پیرمردهای داستان تو شدم ناصر!
معتقدم زندگی دوگانهی ناصر، یک ایرانی وطنپرست و عاشق نقطهبهنقطهی میهن، و نگران و دلواپس فردای سرزمین اهورایی که دارد از معدن و جنگل و آب تهی میشود، و ناصر ِمهاجرِ سکناگزیده در اسکاندیناوی سرماخیز بیگرمای تموز، در داستان زاگرس مدام در حال پهلو به پهلو شدن است و آن چنان که در داستان قدیمیاش ” تلخاک” ، استوار و قاطع ظاهر شده بود، در ” زاگرس” نتوانست و نشد که موقعیت خودش را بعنوان نویسندهای بومیگرا که باید چفت و بست اثر را در همین نقطهی جغرافیایی خاص به هم سوار میکرد، پیدا کند.
البته این یک نظر است فقط. شاید هم خوانندگان دیگری پیدا شوند و کشف بهتر و شیواتری در کتاب زاگرس رقم بزنند.
چنان که در اواسط دههی شصت پرماجرای ایران، دو روزنامهی مملکت، جنگ و دیگر حوادث را فروهشتند و رفتند سراغ آدمیانی متعلق به دورهی پارینه سنگی در بام ایران!
نمیگویم از خواندن داستان لذت نبردم، چون دروغ فاحش است.
ولی سطح توقع من از زاگرس بیش از تلخاک بود، ولی در تلخاک متوقف ماند!
شاید ناصر باید به ایران برگردد. این بار بجای خرم آباد و اندیمشک، او را در شهرکرد یا بروجن مستقر و ساکن میکنیم.
کاری که ناصر غیاثی کرد و از آلمان که برگشت بجای تهران و تحمل دود و دمش، در شهرکرد سکونت گزید و هر سال کتابی تازه مینویسد.
خواندن زاگرس را توصیه میکنم.
جهانوطنی ناصر کرمی در کتاب زاگرس برجسته است.
امید که داستانهای دیگرش هم به دست ما برسد و همینطور رفیقانه درازش کنیم!
شهرام گراوندی
اهواز . ۱۰ امرداد ۱۴۰۳
- نویسنده : شهرام گراوندی
- منبع خبر : پیوند ایرانیان
Friday, 28 March , 2025