سریال یک پارودی بزرگ‌ و کاریکاتوری از تمامی بدایع درخشانی است که مارکز در کتاب آورده است. تمامی شخصیت های دست نیافتنی و اعجاب آور کتاب، نازک و رقیق و دم دستی هستند. آرمانشهری که گابو با ترکیبی از تاریخ و افسانه با ساختن ماکوندو به ما معرفی می کند؛ و طی آن به برخی از وقایع کشورهای آمریکای جنوبی می پردازد؛ از چنان شیدایی و شیطنت و بی حساب و کتاب بودن و غیرقابل پیش بینی بودن وقایع و شخصیت ها و نمادها انباشته است؛ که این ظرفیت نمی تواند در سریال مجال بروز و نمایش پیدا کند. آرمانشهری که هر چه گسترده تر و بزرگ تر می شود؛ قدرت اعجاب آور مارکز را در کتاب به ما می نمایاند؛ ولی در سریال، هرگز! اگر چه همین جا باید افزود این وجه آرمانشهری ماکوندو به باور بسیاری از منتقدین حرفه ای داستان، نه تنها اتوپیایی نیست که نوعی پادآرمانشهر است که هیچ چیز درستی در آن وجود ندارد! نمادها و سمبل‌های بی‌شماری در کتاب هست که خواننده به مرور و در توالی خواندن کتاب می تواند با آنها ارتباط برقرار کند. کما اینکه با شیطنت ها و باورناپذیری ها هم کنار می آید. در کتاب، پیشگویی‌هایی نیز وجود دارند که به سهولت به وقوع می‌پیوندند! خواننده به مرور زمان در کتاب با نمادهایی مانند رنگ زرد، باران گل زرد، ماهی های زرد رنگ طلایی، پروانه های زرد ووو انس می گیرد. ولی در سریال بدون جذب این نمادها، از آنها سرسری عبور می شود. تصویر بی همانند کشته شدن خوزه آرکادیو فرزند ارشد خانواده که به تنهایی می توانسته تبدیل به یکی از فصول مفصل و درخشان سریال شود، بسیار کاریکاتوری و مضحک برگزار می شود.
به لطف اپلیکیشن تلگرام و دو کانال سینمایی و با زیرنویس چسبیده فارسی، هشت قسمت فصل اول سریال One Hundred Years of Solitude. 2024 | صد سال تنهایی، بر اساس رمان مشهور و جایزه ی نوبل گرفته ی گابو ( گابریل گارسیا مارکز) را دیدم. بدون وقفه و در یک نشست!
من کلن حوصله و ظرفیت انتظار کشیدن را ندارم. یک زمانی یادم هست علی شریعتی در نمی‌دانم کدام کتابش گفته بود ” انتظار یعنی اعتراض! “. ول کن آقا! اعتراض به چی؟ به کی؟ نسل خسته‌ی به فاک رفته…
داشتم عرض می‌کردم جنبه و ظرفیت منتظر بودن را ندارم؛ و به همین دلیل است که حتا سریال دایی جان ناپلئون یا هزاردستان را اگر برای بار ششم و هفتم هم بخواهم ببینم؛ باز هم تمهیدی می‌اندیشم که با فراهم کردن تنقلات و میوه و امثالهم؛ باز هم بی‌وقفه به تماشا بنشینم؛ ولو اینکه حالم بد شود و مریض شوم! یک جور خودآزاری هم هست. تازه این را متوجه شدم. ولی مهم نیست. کما اینکه سریال جدید تکذیبیه (Disclaimer) را هم هفته ی پیش طی یک نشست دیدم. یا سریال بسیار طولانی وایکینگ ها یا بهترین سریال همه ی دوران ها، یعنی سوپرانو (The Sopranos) را هم به همین منوال؛ و سریال جذاب دیگری به نام نارکوها (Narcos) را به همین ترتیب.
باری، سریال صد سال تنهایی، توسط نتفلیکس ساخته و پرداخته و منتشر شده. با انبوهی از بازیگران کلمبیایی و برای ما ناشناس. که در این میانه بازیگری که نقش اورسولا را بازی می کند، از همه بهتر است. حالا شاید فرصتی شد و بعدها به بازی ها بصورت دقیق تر پرداختم.
صد سال تنهایی، آمده که یک ابَر پروژه‌ی جسورانه باشد. یک سریال پر زرق و برق؛ چنان که رمان صد سال تنهایی در ذهن ما مملو از زرق و برق و درخشش بی همانند است.
یک زمانی گابو در مخالفت با اجازه‌ی ساخت فیلم از این رمان، گفته بود “نمی خواهد به تصور ذهنی خوانندگان کتاب آسیب وارد شود!”. حالا که فکرش را می کنم پیشگویی و رندی جادوگرانه ی مارکز اینجا هم عینیت یافت و سخن درستی گفته بود!
سریال یک پارودی بزرگ‌ و کاریکاتوری از تمامی بدایع درخشانی است که مارکز در کتاب آورده است. تمامی شخصیت های دست نیافتنی و اعجاب آور کتاب، نازک و رقیق و دم دستی هستند.
آرمانشهری که گابو با ترکیبی از تاریخ و افسانه با ساختن ماکوندو به ما معرفی می کند؛ و طی آن به برخی از وقایع کشورهای آمریکای جنوبی می پردازد؛ از چنان شیدایی و شیطنت و بی حساب و کتاب بودن و غیرقابل پیش بینی بودن وقایع و شخصیت ها و نمادها انباشته است؛ که این ظرفیت نمی تواند در سریال مجال بروز و نمایش پیدا کند. آرمانشهری که هر چه گسترده تر و بزرگ تر می شود؛ قدرت اعجاب آور مارکز را در کتاب به ما می نمایاند؛ ولی در سریال، هرگز!
اگر چه همین جا باید افزود این وجه آرمانشهری ماکوندو به باور بسیاری از منتقدین حرفه ای داستان، نه تنها اتوپیایی نیست که نوعی پادآرمانشهر است که هیچ چیز درستی در آن وجود ندارد!
نمادها و سمبل‌های بی‌شماری در کتاب هست که خواننده به مرور و در توالی خواندن کتاب می تواند با آنها ارتباط برقرار کند. کما اینکه با شیطنت ها و باورناپذیری ها هم کنار می آید. در کتاب، پیشگویی‌هایی نیز وجود دارند که به سهولت به وقوع می‌پیوندند! خواننده به مرور زمان در کتاب با نمادهایی مانند رنگ زرد، باران گل زرد، ماهی های زرد رنگ طلایی، پروانه های زرد ووو انس می گیرد. ولی در سریال بدون جذب این نمادها، از آنها سرسری عبور می شود.
تصویر بی همانند کشته شدن خوزه آرکادیو فرزند ارشد خانواده که به تنهایی می توانسته تبدیل به یکی از فصول مفصل و درخشان سریال شود، بسیار کاریکاتوری و مضحک برگزار می شود.
در حالی که در کتاب به تفصیل به این واقعه که یکی از زیباترین صحنه های داستان است پرداخته شده است. خون خوزه با ظرافتی زایدالوصف؛ همراه با وارد کردن تکانه هایی رعب آور به خواننده از خانه‌ی خوزه و ربه کا، جاری می شود و با فهم غریب به سمت خانه ی پدری تا پیش پای مادر می رود و می ایستد. در ادامه با حضور اورسولا که متوجه بوی باروت و اسلحه ی مفقود شده می شود؛ این بو در تمام زمان مشایعت جسد و حتا پس از خاکسپاری نیز هنوز به مشام می رسد تا زمانی که بالاخره مهندسین شرکت موز روی قبر را با بتون می پوشانند!
رمدیوس خوشگله در سریال به هیچ عنوان ساخت و پرداخت خوب و شایسته ای ندارد. شخصیتی کمرنگ و بی اثر ؛ که در کتاب جزو مهم ترین هاست.
گارسیا مارکز در صدسال تنهایی به نوعی دیگر، می‌خواست پیدایش و آفرینش جهان و تنهایی ازلی ابدی آدمی را روایت کند و مانند کتاب مقدس و سایر اسطوره‌ها، به پاسخی برای ذهن شیدا و جست و جوگر بشری برای پرسش های بی شمار و ازلی ابدی اش دست یازد. از همین روست که ماکوندو خلق می شود و تولد فرزندان بی شمار با نام های مشابه! و قرابت های خونی و دیگر نمادها، گویا در بستر خلق بشر در سفر پیدایش و هبوط آدم و حوا بر زمین رخ می دهد. آفرینش ماکوندو مشابهت بسیار با آفرینش زمین دارد. و از همین روست که تا حد زیادی داستان را غیرقابل اقتباس می‌کند، زیرا ماجراهای بوئندیا یا ماکوندو نیستند که خواننده را به صفحات کتاب می‌چسبانند، بلکه نثر دقیق و عبارت‌بندی دقیق گارسیا مارکز است که این جادو را شکل و سازمان می دهند.
شاید با آگاهی از همین موضوع است که سازندگان سریال سعی کرده‌اند با استفاده از صدای پشت صحنه و قرائت بخش‌هایی از متن ادبی رمان، که کل روایت را مشخص می‌کند، بر این ضعف ( اقتباس سینمایی) سرپوش بگذارند! ولی جالب است که بهترین قسمت‌های سریال همین جملات؛ و در عین حال بدترین قسمت‌های سریال نیز همین ها هستند، چرا که صدای پشت صحنه به معنای کنار گذاشتن روایت مستقیم است و در عین حال ناکافی بودن منابع سینمایی برای روایت داستان چنین سترگ!.
اگرچه سریال در تلاشی بیهوده سعی دارد خوش ساخت باشد_ که نیست_؛ ولی در نهایت کمک شایان توجهی به بیننده ی سریال می کند تا به نثر جاودانه و پیروز گابریل گارسیا مارکز ایمان بیاورد و چه بسا بر این امر صحه بگذارد که کتاب از سینما برتر است. چرا که تمام اله مان ها و نمادها و شخصیت ها و رخدادهای سریال، پس از تماشای آن و مقایسه ی ذهنی با کتاب، تبدیل به کدهای بصری سطحی و مبتذل شده اند.
باز به سمت متن صد سال تنهایی خواهیم رفت که مانند اولین بار یگانه و بی همانند می‌درخشد.
باید روی این موضوع تاکید کرد که اقتباس رمانی با چنین طنین‌های عمیقی در زبان اسپانیایی و فرهنگ خارق العاده غنی آمریکای لاتین و تربیت احساسی هوش خوانندگانی بسیار در سراسر دنیا، تلاشی به غایت ریسک پذیر و البته محکوم به شکست بود.
هیچ روح و صدایی پشت این سریال وجود ندارد و همین باعث می‌شود که از همان سکانس اول از مسیر خارج شود و هیچ راهی برای بازگشت به مسیر درست نداشته باشد.
صدسال تنهایی قصد داشته یک پروژه ی بزرگ باشد. پروژه ای نظیر اسپارتاکوس یا بری لیندون از کوبریک؛ یا حتا باراباس از ریچارد فلایشر. چرا که تمامی ابزار و اسباب و صور تهیه و ساخت چنین پروژه ای در اختیار تهیه کننده و کارگردان سریال فراهم بوده. ولی عبور سرسری از رخدادهای جنگ داخلی که بر خلاف کتاب، ساده و سطحی به آن اشاره شده، سریال را تا سطح سریال های درجه چندم پایین می آورد. و به همین ترتیب، ما در داستانی پیش می‌رویم که هرگز به اوج نمی‌رسد، نه واقع‌گرا است و نه جادویی. نه در ظرافت‌ها غرق می‌شود، و نه جایی برای دیالوگ‌های محشر کتاب برای خود گشوده است.
ملکیادس کیمیاگر که مانند خوزه آرکادیو بوئندیا و اورسولا که در داستان نقش محوری دارد، در صحنه های سریال یادآور شعبده‌بازانی است که در تقاطع‌ها برای گرفتن سکه التماس می‌کنند یا فوقش دانشمند سرگردانی که خوزه آرکادیوی ساده‌لوح و دوراندیش را شگفت‌زده می‌کند! در صورتی که این دو و نقشی که در کتاب آفریده اند، نشان از کمال گرایی محض دارند، رابطه شان با ماورا الطبیعه بسیار نزدیک و صمیمانه است؛ با مرگ چنان می زیند که با خود زندگی؛ و هرآن که اراده کنند از مرگ اجازه می گیرند تا به جهان زنده گان برگردند!
این باورپذیری نیز در سریال اتفاق نیفتاده است.
شاید اگر اقتباس سینمایی ” گزارش یک قتل ” موفقیت آمیز بود؛ به این دلیل بود که خط روایی آن کتاب ماهیتی متفاوت از صد سال تنهایی دارد. مارکز در صد سال تنهایی به چنان کارکرد و بهره گیری از زبان دست یافته که اثری خلق شده به تمامی توصیفی؛ که ساخت سینمایی اثر و یافتن معادل تصویری آن را نه اگر غیرممکن؛ که بسیار دشوار می کند.
بعبارتی دیگر، گارسیا مارکز اثری عمیقن ادبی خلق کرده که برای خواندن طراحی شده بود و خارج از صفحات کار نمی‌کند. حتا تولید پادکستی صدسال تنهایی نیز به باور من تلاشی نافرجام و از پیش شکست خورده است!
خواننده در چنین اثری باید و باید و باید با سکوت مسحورکننده اش، جادو را به کار بیاندازد و غرق فضای ویژه ی کتاب شود.
سریال صدسال تنهایی در نهایت فقط می‌تواند به پوچی ختم شود. حتا زشت هم نیست که کمی جالب باشد! بیهوده است. فقط به اندازه ی فیلم‌های ابرقهرمانی یا یک سریال تلویزیونی برای نوجوانان است. ولی هر چه هست، وجه امیدبخش هم دارد! امید به اینکه تماشاگران، پس از تماشای سریال به سمت کتاب بروند؛ و با نثر اعجاب انگیز و مملو از طنازی و شیطنت مارکز شوکه شوند و شاید با این شوک سود ببرند!