پاییز که میرسد اروپا ساعتش را عقب میکشد، اما در اُسلو هر سال عقربهای کمی جلو میافتد؛ نامی را «صلح» میخوانند و جهان، برای یک بعدازظهر، از پنجرهٔ تالاری در نروژ به آینده نگاه میکند. رسم ظاهراً قشنگی است. امّا امسال، پیش از آنکه تشویقها تمام شود، پرسشی آرام از زیرِ دستِ کاغذها سر […]
پاییز که میرسد اروپا ساعتش را عقب میکشد، اما در اُسلو هر سال عقربهای کمی جلو میافتد؛ نامی را «صلح» میخوانند و جهان، برای یک بعدازظهر، از پنجرهٔ تالاری در نروژ به آینده نگاه میکند. رسم ظاهراً قشنگی است. امّا امسال، پیش از آنکه تشویقها تمام شود، پرسشی آرام از زیرِ دستِ کاغذها سر برآورد: براستی ما صلح را کجا گم کردیم؟
قرن نوزدهم، مردی که دینامیت را اختراع کرده بود و زمانی مالک دهها کارخانه اسلحه بود و ثروتی عظیم بدست آورده بود، با وجدانی که می گویند بعدا بیدارشده، با بخشیدن نیمی از ثروتش وصیت گذاشت: پاداشِ صلح باید به آنان برسد که برای اخوت میان ملتها کوشیدهاند، از ارتشهای دائمی کاستهاند، و کنگرههای صلح را رواج دادهاند. چند سطر بیشتر نیست، اما میزانالحرارهایست برای روزهای تبدار. اگر با همین سطرها به سال و روزگار خود نگاه کنیم، صداها روشنتر میشوند: صلح، در اصل، نه نامی برای سیاستبازی که ابزاری برای کمکردنِ ظرفیتِ خشونت و جنگ است؛ اسم رمزِ نانی که سرِ سفرهٔ کودکان بماند، دارویی که به بیمار برسد، و پلی که بهجای دیوار ساخته شود.
و بعد، سال ۲۰۲۵ را به یاد بیاوریم؛ سالِ غزه. جایی که خبرهای تلخ به آمار و عدد بدل شدند و آمارها به اشکها و نالهها. نهادهای بینالمللی از قحطی گفتند، از سوءتغذیهٔ کودکان، از بیمارانی که نفسشان به دستگاهها بند است و دستگاههایی که برق ندارند. خبرنگارها از دهها هزار کشته سخن گفتند؛ زنانی که بیپناه ماندند و کودکانی که هیچگاه نامشان در فهرستها نیامد.
در چنین روزهایی، وقتی جایزهٔ صلح به نامی گره میخورد که در یکسوی دعوای سیاست ایستاده و از تحریم علیه کشور خود حمایت کرده است، آن سه سطرِ قدیمی در وصیتنامه انگار زیر غبار میروند. مشکل، جهتگیریِ خودِ جایزه است. این هم بیسابقه نیست؛ هر بار که جایزه به نمادهای قطبی سیاست آویزان میشود، از «داوریِ معیار» به «بازیگریِ میدان» میلغزد و پیامش دوپهلو میشود.
اینجا همان جایی است که حکایتِ مشهور، مثل آینهای کوچک، جلوی مان میآید: سال ۱۸۸۸، وقتی لودویگ نوبل درگذشت، برخی روزنامهها اشتباهاً آگهی آلفرد را منتشر کردند و به این بهانه، او را «تاجر مرگ» نامیدند. آلفرد هنوز زنده بود؛ اما لابد همان روز فهمید که آدمیان را فقط دستاوردهایشان نمیسازد، نامی که بر آن دستاوردها میگذارند هم میسازد. هفت سال بعد، وصیت کرد ثروتش صرفِ جوایزی شود «به سودِ بشریت»، از جمله جایزهٔ صلح. از همان آغاز، پارادوکسِ ظاهری—میان دینامیت و صلح—همراه این جایزه ماند. گویی تناقضی که از اول در نام نهفته بود، هر بار که معیارها سست میشود، خود را نشان میدهد.
در این میانه، یک حقیقت نباید فراموش شود: صلح، پیش از هرچیز، به امکانِ گفتوگو زنده است؛ و گفتوگو بیخبر دوام نمیآورد. سالی که گذشت، مرگبارترین سالِ ثبتشده برای خبرنگاران بود؛ و میدانِ اصلی، همان جایی که هر روز در خبرها میآمد. خبرنگار، در سرزمینی که آتش و دود و آوار لغتهای روزانهاند، فقط خبر نمینویسد؛ پل میسازد میان واقعیت و وجدانِ عمومی. اگر این پل فروبریزَد، جز فریادهای همزمانِ کرکننده چه میماند؟
خودِ همان کمیتهٔ نروژی چند سال پیش گفت آزادیِ بیان سنگِ زیرینِ صلحِ پایدار است. سخنِ سنجیدهای بود. امتدادِ طبیعیِ این سخن، در سالی چنین سیاه، روشن است: حفاظت از حاملانِ حقیقت. شاید اگر امسال—در اوجِ جنگ و قحطی—نوبل صلح نامِ کسانی را میخواند که دوربین و قلمشان را سپر کردند و در همان میدان جان باختند، خبرنگارانی که صدای غیرنظامیانِ غزه شدند، معنای «اخوت» در وصیتِ نوبل ملموستر میشد؛ اخوتی که از راه دیدنِ رنجِ مشترک شکل میگیرد، نه از مسیرِ پرچمها.
صلح، البته، فقط مقصد نیست؛ طریق است. طریق را با ابزار میشناسند. هر انتخابی که هزینهٔ خشونت را بالا ببرد و رنجِ مردم را پایین، به وصیتِ نوبل نزدیک است؛ و هر انتخابی که به میدانِ سیاستِ آمریکایی سیگنالِ دوپهلو بفرستد، از آن دور. ساده است و سخت. امّا همین سادگی میتواند راهنما باشد: جایزهٔ صلح باید به جایی برود که حقیقت زیر آتش ایستاده است.
میشد—و هنوز هم میشود—چراغی روشن کرد که راه را نشان دهد: نامِ خبرنگارانی خوانده شود که در غزه کشته شدند تا جهان، بهجای شایعه، حقیقت را ببیند. این جانبداریِ سیاسی نیست؛ وفاداری به متنِ وصیت کسی است که جایزه صلح را به نامش کرده اند: کمکردنِ ماشینِ خشونت و جنگ و جنایت، بزرگداشتِ زبانِ گفتوگو، و پاسداری از پلهایی که میان ملتها ساخته میشود. صلح اگر درست تعریف شود، راه را پیدا میکند؛ و اگر بد نامیده شود، در هیاهوی سیاست گم میشود.
جایزهها میآیند و میروند؛ اعتبار اما میماند یا میریزد. اعتبارِ نوبل صلح، در چنین سالی، به یک کارِ ساده بند بود: بازگشت به سه سطرِ روشنِ وصیتنامه و ایستادن کنار کسانی که با جانِ خود «حقِ دانستن» را زنده نگه داشتهاند. آن پارادوکسِ نخستین شاید هرگز کاملاً حل نشود؛ امّا میشد با انتخابهای دقیق، اثرش را کم کرد. چه بسا روزی که مرگ اعتبار جایزه صلح تیتر شود همچون آلفرد وجدانش بیدار شود و یادش بیفتد که اعتبار جایزه ها را نه فقط نامی که بر آنها می گذارند بلکه این بار دستاوردهایشان می سازد. باقی، همه بازی روز است.
- نویسنده : مهدی مکارمی


















Monday, 10 November , 2025