منشأ جامعه از نظر او سودمندی انسان است . وی معتقد است که دو نفر که پاروهای قایقی را می کشند کارشان بنا بر توافق انجام می شود و ادامه می یابد هرچند که هرگز به هم وعده نداده باشند . بنابراین به مرور زمان عقد پیمان با موافقت مردم صورت می گیرد هر چند که وعده ی صریحی داده نشده باشد .

سپیده حکمت:
     دیوید هیوم David Hume  (۱۷۱۱ -۱۷۷۶)
فیلسوف تجربه­گرای اسکاتلندی است. مهمترین نظرات او نقد برهان علیت است. وی تأثیر­گذار بر کانت ، شوپنهاور، نیچه ، برتراند راسل ،  نوام چامسکی ، جان استوارت میل بود. از آثار مهم او رساله درباره­ی طبیعت آدمی ، مکالمه درباره­ی دین طبیعی، تاریخ دین طبیعی و کاوشی در خصوص فهم بشری را می توان نام برد .
هیوم قصد داشت آزمایش تجربه باورانه را به کمال برساند و یک روش متفاوت و متضاد در برابر عقل باوری برای اروپا بیاورد. در باب زندگی هیوم باید گفت خانواده­ی توانگری نداشت آن ها می­خواستند که او قاضی شود اما هیوم گفته است : ” از همه چیز جز طلب فلسفه و معارف عمومی سخت بیزار بودم.” در سال ۱۷۴۵ هیوم درخواست کرسی استادی تدریس فلسفه و اخلاق را در دانشگاه ادنبورگ درخواست کرد اما درخواستش را رد کردند چرا که او را انسان شک گرایی می­دانستند . هیوم به شغل های مختلفی  پرداخت از جمله سوداگری ، کتابداری ، منشی ژنرال ، و همین طورسفیر بریتانیا در فرانسه . هیوم در مورد خود گفته بود که فردی آرام و گریزان از دشمنی است و با اینکه عشق فراوانی به شهرت ادبی داشته و اغلب اوقات هم در دست یابی به آن ناکام مانده اما هرگز خوی خود را تلخ نکرده است که البته این از ویژگی های انسان صاحب فکر است.
هیوم در کتاب خود درباره ی طبیعت آدمی می گوید که همه ی علم ها از جمله منطق logic ، اخلاق morals ، سیاست  politicsو … نسبتی با طبیعت آدمی دارند. سر و کار منطق با کنش های قوه ی تعقل و با طبع تصورات انسان است . اخلاق به عواطف می پردازد و سیاست نشان دهنده ی وحدت انسان ها با یکدیگر در جامعه است . اما در همه ی این ها انسان نقش تعیین کننده دارد و این انسان است که می شناسد و درباره ی آنها داوری می کند بنابراین طبیعت انسان در عنوان مرکزعلوم قرار دارد . پس ما باید علمی درباره ی انسان بسازیم. از آن جا که علم انسان تنها مبنای استوار برای علم های دیگر است باید این علم بر پایه ی تجربه و مشاهده بنا شود وآغاز شناخت باید از داده های تجربی باشد و بر روش استقرایی inductive . هیوم معتقد است که باید متافیزیک حقیقی را با هوشیاری پرورش دهیم تا متافیزیک نادرست و غلط را از بین ببریم و اذعان می­کند که می­خواهد نظر جان لاک را برای تعیین گستره­ی شناخت آدمی از نو دنبال کند و غرض نهفته در اندیشه­ی او را با اخلاق پیوند می­دهد ؛ به این ترتیب اصول حاکم بر داوری­های اخلاقی را از درون نظرات او بیرون می­کشد. وی واژه­ی ادراکات perception را به معنای محتوای ذهن بطور کلی و عام به کار می برد .
او ادراکات  را به انطباعات impressions و تصورات ideeas تقسیم می کند. انطباعات داده­های حسی بی واسطه اند و تصورات ، صورت­های ذهنی انطباعات در اندیشیدن هستند . برای درک مفهوم انطباعات و تصورات، هیوم می گوید اگر به اتاقم بنگرم انطباعی از آن دریافت می کنم و وقتی چشمهایم را می بندم و به اتاقم فکر می کنم. تصوراتی که در ذهن من ایجاد می شود بازنمودهای دقیقی از انطباعات یا احساسات من هستند .کاری که لاک کرد این بود که مبنای شناخت را از تصورات بسیط به دست آورد هیوم هم از انطباعات را سرمنشأ شناخت می داند . از نظر او تفاوت میان تصورات  و انطباعات  بر اساس درجه ی قوت و روشنی است که به ذهن آمده و به اندیشه راه می یابند . ادراکاتی که با بیشترین شدت و روشنی به ذهن می آیند انطباعات  و به طور کلی احساسات و عواطف هستند اما در مواردی مانند خواب و یا دیوانگی ممکن است تصورات به انطباعات نزدیک شوند و یا برعکس گاهی ممکن است انطباعات را نتوانیم از تصورات بازشناسیم .هیوم برای ادراکات بسیط و ادراکات مرکب تمایز قایل است و ایت تفاوت را هم در انطباعات به کار می برد و هم در تصورات .به عنوان مثال ادراک رنگ سرخ انطباع بسیط است و اندیشه ی رنگ سرخ هم تصوری بسیط است . اما اگر بر روی تپه ای در شهر بایستیم و به آن بنگریم انطباعی مرکب از شهر در ما ایجاد خواهد شد. انطباعی که از خانه ها ، درختان ، مردم شهر ، خیابان ها و غیره حاصل شده است  و وقتی که به شهر بیاندیشیم این انطباع مرکب را به یاد می آوریم و از آن تصور مرکبی حاصل می شود . ما می توانیم تصور مرکبی در ذهن داشته باشیم بدون آن که آن تصورواقعیت داشته باشیم.  به طور مثال من می توانم شهری را تصور کنم که از سنگفرش های طلا پوشیده شده است؛ حتا اگر هرگز چنین شهری را ندیده باشم . در این جا تصور مرکب من با انطباع مرکب تطابق ندارد یعنی هر انطباع مرکب لزومن مانند تصور مرکب نیست .
همچنین انطباعات را می توان به انطباعات احساس impressions of sensation  که از علل ناشناخته در نفس می آیند و انطباعات بازتابی impressions of reflection   که از تصورات می آیند تقسیم کرد. انطباعی که من از سرما دارم وقتی با وجود از بین رفتن سرما ، همچنان  نسخه ای از آن حس سرما یا رنجی که از آن در من ایجاد شده در ذهن من باقی می ماند ، تصور نامیده می شود . و می تواند انطباعات جدیدی را در من ایجاد کند مانند بیزاری که به آن انطباعات بازتابی می گویند . انطباعات از احساس نشأت می گیرند بنابراین انطباعات مقدم بر تصورات اند . هیوم کلمه ی تصور را با ایهام به کار می برد گاهی به صورت ذهنی اشاره می کند  و گاهی اشاره به مفهوم دارد .
“تداعی تصورات”
هیوم معتقد است انطباعاتی که به ذهن آمده به دو روش دوباره پدیدار می شود .۱٫با درجه ای از روشنی میان روشنی انطباع و محوی تصور ،دوباره ظاهر می شود و به وسیله ی قوه ی حافظه memoryانطباعات خود را تکرار می کنیم .۲٫ممکن است انطباعات همچون تصور صرف یا مخیل انطباعات دوباره پدید آیند و به کمک قوه­ی مخیله imagination انطباعات خود را تکرار می کنیم .حافظه ترتیب تصورات بسیط را حفظ می کند اما مخیله این گونه نیست و هر طور بخواهد تصورات بسیط را با هم ترکیب کرده و یا تصورات مرکب را به تصورات بسیط تجزیه می کند. مانند اسب بال دار ، اژدها و غیره.در حافظه ارتباط میان تصورات حفظ می شود اما در مخیله چنین چیزی نیست . با این حال نیرویی وجود دارد به نام نیروی ملایم که در فرد تداعی کننده یا به یاد آورنده برقرار است .کیفیاتی که سبب پدید آمدن این نیرو هستند شامل همانندی ،هم پهلویی در زمان و مکان و همچنین علت و معلول هستند .
مخیله از تصوری به تصور همانند دیگر می رود و ذهن بر حسب عادت عتصورات بی واسطه یا با واسطه هم پهلو یا کنار هم  را درزمان و مکان با هم به یاد می آورد .
هیوم درباره ی مفهوم جوهر می گوید اگر چنین تصوری وجود داشته باشد باید ببینیم از کدام انطباع می آید .تصور جوهر نمی تواند از انطباعات حسی حاصل شده باشد واگر آن را از انطباعات بازتابی بدانیم به انفعالات و عواطف قابل تجزیه است پس تصور جوهر نه از انطباعات حسی است و نه انطباعات بازتابی .تعریف او از تصور جوهر این است که مجموعه ای از تصورات بسیط که متخیله آن ها را یگانه کرده و نامی ویژه به آن ها داده که به یاری آن می توان چنان مجموعه را برای خود در نظر آوریم .به اعتقاد هیوم همهی موضوعات عقل را می توان به دو گونه تقسیم نمود:
۱٫نسبت های تصورات ۲٫امور واقع
نسبت های تصورات علومی مانند هندسه و ریاضی و هر تصدیقی که به برهان یقینی است . و امور واقع مانند این که بگوییم خورشید فردا طلوع خواهد کرد این یک امر واقع است .
«امور واقع»
نسبت های فلسفی این است که ما می توانیم تمام اشیا را به خواست خود با هم مقایسه کنیم به شرط آن که گونه ای شباهت کیفی میان آن ها باشد. و اما نسبت های طبیعی به واسطه ی نیروی طبیعی تداعی به یکدیگر پیوند می یابند یعنی یکی بر حسب عادت دیگری را فرا می خواند.نسبت های فلسفی یا متغیر هستند یا نامتغیر .همان طور که از نامش پیداست نسبت های نامتغیر تغییر نمی کنند و همین طور اگر موضوعات یا تصورات بی تغییر بمانند نسبت میان آن ها بی تغییر می ماند. مانند نسبت های ریاضی.در عوض نسبت های متغیر تغییر می پذیرند بدون آن که تغییری در موضوعات ممنسوب به آن ها لازم باشد.به طور مثال نسبت مکانی فاصله ی دو جسم می تواند تغییر کند با این که اجسام و تصورات ما از آن ها به همان حال باقی ست .به این نتیجه می رسیم که از نسبت های متغیر نمی توان به کمک عقل به شناخت یقینی رسید.ما همان درجه از بداهت را که درباره ی نسبت های تصورات به دست می آوریم نمی توانیم درباره ی امور واقع به دست آوریم .این که خورشید فردا طلوع نخواهد کرد منظور هیوم این است که در این عبارت تناقضی منطقی وجود ندارد و می خواهد بگوید آن یقینی را که در عبارات ریاضی داریم درباره ی طلوع خورشید فردا نداریم. بنا براظهارات هیوم هر استنتاجی درباره ی امور واقع از انطباعات حواس فراتر است و تنها بر رابطه ی علت و معلول می تواند بنیان شود یعنی تنها بر پایه ی ارتباط علت و معلول است که می توانیم از گواهی حافظه و حواس خود فراتر برویم .
«تحلیل مسأله ی علیت »
نکته و پرسش اساسی فلسفه ی هیوم این است که تصور علیت از کدام انطباع یا انطباعات مشتق می شود ؟به عقیده ی او هیچ کیفیتی از آن چیزهایی که علل می نامیم نمی تواند منشاء  تصورعلیت باشد به این جهت که کیفیتی که نزد همه ی آن ها اشتراک داداشته باشد را نمی توان کشف نمود.بنابراین تصور علیت از نسبتی میان اشیا نشأت گرفته است.نخست این که همه ی اشیایی که علت و معلول هستند هم پهلو اند.یعنی بی واسطه هم پهلو اند .در خصوص تصور عامیانه ی علت برداشت هیوم این است که عوام باور دارند علت و معلول همیشه هم پهلو هستند اما هیوم هم پهلویی مکانی را لازمه ی تصور علیت نمی داند زیرا معتقد است که شی ممکن است وجود داشته باشد اما در جایی نباشد مثلن بو یا صوت نمی تواند مستطیل یا دایره باشد . درتحلیل علیت به تقدم زمانی  temporal priority اشاره کرده و می گوید از نظر زمانی علت باید مقدم بر معلول باشد. اگر همه ی معلول ها با علت خود همزمان بودند دیگر توالی در میان نمی بود و همه ی اشیا با هم همبود می شدند و این گفته محال است بنابراین معلول نمی تواند با علت خود کاملن همزمان باشد و همچنین علت از حیث مکان باید بر معلول خود مقدم باشد اما هیوم از این موضوع مطمئن نبود و شک وی به این بود که امکان دارد شیئی با شی دیگر هم پهلو و متقدم بر آن باشد اما علتش نباشد .کلارک و دیگران گمان می کردند اگر چیزی بدون علتی آغاز به وجود کند خودش علت خود است و این ممتنع است چرا که در این صورت باید پیش از خودش موجود باشد .
جان لاک معتقد است چیزی که بدون علت هست بشود معلول هیچ چیزی نیست و  این هیچ چیز ، نمی تواند علت چیزی باشد هیوم بر این عبارات و استنتاج ها نقد دارد و حرفش این است که عبارت هایی از این قبیل مصادره کردن به مطلوب است . یعنی اعتبار همان مبدایی را پیشاپیش فرض می گیرند که قرار است اثباتش کنند یعنی هر چیزی که آغاز به وجود می کند باید علتی داشته باشد و اگر این مبدأ را نه می توان اثبات کرد و نه با شهود به آن یقین پیدا کرد پس به ناچار از تجربه و مشاهده می آید . تمام تحلیل و مسأله ی هیوم از علیت همین است و این موضوع را رها کرده و پرسش دیگری مطرح می کند که چرا باورمان بر این است که یک علت خاص باید معلولی خاص داشته باشد ؟ و این جاست که کانت ادامه ی تحلیل نیمه کاره ی هیوم را ادامه می دهد و می گوید هیوم مرا از خواب جزمیت بیدار کرد.
هیوم می گوید تنها تجربه است که می توانیم وجود یک شی را از شی دیگر استنباط کنیم یعنی ما به هم پیوستگی در شی را بارها مشاهده می کنیم و برایمان تداعی می شود که این اشیا بر اساس منظم و تکرار شونده ای از هم پهلویی و توالی پدید آمده اند بطور مثال شعله و احساسی که گرمی نامیده می شود بلافاصله یکی را به عنوان علت در نظر می گیریم و دیگری را به عنوان معلول و یکی را از وجود دیگری استنباط می کنیم.وقتی یک نوع خاص از رویداد همیشه و در همه ی موارد به نوع خاص دیگری از رویدادها پیوسته است دیگر شکی به خود راه نمی دهیم که یکی را از وجود دیگری حدس بزنیم هر شی که در پی شی دیگر می آید اگر شی اول نبود شی دوم هم هرگز وجود نمی داشت این تعریف علت بر اساس تجربه است که هیوم ارائه می دهد به اعتقاد او مواردی که از آن ها تجربه نداشته ایم باید همانند مواردی باشند که از آن ها تجربه نداشته ایم باید همانند مواردی باشند که از آن ها تجربه داشته ایم و سیر طبیعت همواره بر حال هم گونه باقی می ماند، اما این عنوان مبدأ شهودی یقینی نیست.یعنی مبدأیی که خودش قابل اثبات نیست و با شهود هم نمی توانیم یقین حاصل کنیم اعتباری برای استنباط علی باقی نمی ماند.حتا این امر که آینده مانند گذشته خواهد بود بر هیچ دلیل محکمی استوار نیست بلکه منشأ آن عادت است هیوم می گوید عادت سبب می شود که بگوییم هر رویدادی دارای علت است و نمی توانیم رویدادها را بی معلول تصور کنیم .وی تصادف را رویدادی تصادفی یا نامعلول فرض می کند و می گوید اعتقاد به تصادف برابر باور به آن است  که هر علت , یک علت ضروری است هنگامی که رویدادی بر خلاف انتظار رخ می دهد ممکن است افراد عادی را به سمت باور به تصادف سوق دهد .
تنها یک گونه علت می تواند وجود داشته باشد چرا که تصور ما از فاعلیت باز بهم پیوستگی دو شی است. هرگاه چنین چیزی دیدیم علت ، فاعلی است و هرگاه چنین چیزی مشاهده نشود هرگز هیچ علتی  نمی تواند وجود داشته باشد . در تحلیل هیوم جایی برای گزاره های پیشینی ترکیبی نیست او درستی این گزاره را که شعله علت گرمی است انکار نمی کند بلکه کار او این است که معنای چنین گزاره هایی را دریابد.
در فلسفه ی هیوم «باور» در حیطه ی منطق و روان شناسی جای می گیرد و به پرسش منطقی درباره ی مبانی اطمینانی را که باور می نامد پاسخ روان شناختی می دهد.باید باور را از اوهام تشخیص داد ما باور داریم که زمین گرد است اما احساسات قوی در این مورد نداریم .ما می توانیم به کمک آموزش و تصورات باور ایجاد کنیم . البته آموزش یک علت مصنوعی و ساختگی است ما باید علت طبیعی باورها را بیابیم .دو گونه باور داریم یک نوع باورهای معین هستند و گونه ی دیگر باورها ، ضروری نیستند و می توانیم آن ها را به تصرف خود در آوریم آن هم با آزمودن.هیوم می گوید از دیدگاه ادراک ، کوهی که من از پنجره ی اتاقم می توانم ببینم ثابت است و همان گونه که هست می ماند اما انطباعاتی که من از بخاری اتاقم در ساعت نه شب می پذیرم بر همان حال انطباعاتی نیست که در ساعت ده شب با ورود دوباره به اتاق دارم و آتش بخاری در آن وقت فروکش کرده است . متخیله وقتی درون سیر اندیشه بیاید میل به پیشروی دارد حتا وقتی موضوعش از بین برود به سیر خود ادامه می دهد.
«وجود و ذات خدا»
هیوم کیش کالونی داشت اما در ابتدای جوانی اش از آن روی گردان شد و پس از آن دین در نزد او تنها یک پدیده ی بیرونی شد و از این حیث ، هیوم انسانی بی دین بود . او بر این امر واقف بود که دین در زندگی انسان تأثیراتی دارد اما دیدگاهش به دین بیرونی بود و به این نتیجه رسیده بود که دین به حال بشر و زندگی اش سودمند نیست به جهت این که مردم را تشویق می کند برای انگیزه هایی به غیر از دوستی فضیلت برای خود عمل کنند ، به اخلاق آسیب می رساند .در سیر تحول دین افکار خرافی کاهش یافته و گذار از شرک به توحید با رشد غیرت و تعصب بی حد همراه بود. مانند رفتار مسلمانان عثمانی و مسیحیان. هیوم دین را به صراحت رد نمی کند و میان دین راستین و تعصب تفاوت قائل است.به اعتقاد هیوم ما تنها وقتی می توانیم نسبت علی را برقرار کنیم که به هم پیوستگی ثابت را ببینیم. می­گوید من سخت در شکم که آیا امکان دارد علتی را تنها به معلولش شناخت؟! از نظر او   انفعالاتی مانند ترس از بلا و امید به بهره یافتن و یا سامان بخشیدن به کارها پدید آمده است و با گذر زمان انسان ها تلاش کردند تا وجهی عقلانی به آن بدهند و برایش دلیل بیاورند اما بیشتر این دلیل ها تحمل انتقاد را ندارند و به این نتیجه می رسد که در غایت جهان رازی ست که ما نمی توانیم به شناختی یقینی از علت های آن برسیم .او می گوید دین متکی بر وحی است و این وحی را باور نداشت .
«در باب شکاکیت هیوم»
هیوم میان شکاکیت مقدمticism antecedent scep  و شکاکیت تالی consequent scepticism    تفاوت قائل بود .شکاکیت مقدم را شکاکیتی می دانست که مقدم بر هر چه پژوهش و فلسفه است و شک دکارتی را مثال می زند و می گوید ما باید شک کلی کنیم تا وقتی که بر اساس سلسله ای از استنتاج های خود دیگر به مبدأ نخستین نتوانیم شک کنیم اما چون چنین مبدأیی وجود ندارد و حتا اگر هم وجود داشت نمی توانستیم جز با به کار بردن قوای ذهن که اعتمادپذیر بودن آن را هم مورد شک کی دانیم در گذریم ، این نوع شکاکیت به واقع امکان پذیر نیست . قبل از هر پژوهشی ابتدا باید تعصب را رها کنیم و هر گامی که بر می داریم باید با تعقل همراه باشد . و اما شکاکیت تالی شکاکیتی است تالی بر علم.این شکاکیت منقسم بر دو گونه است یکی درباره  حواس و دیگری درباره ی عقل. شکاکان در تمام دوران بر قابل اعتماد نبودن حواس باور دارند اما یک میل طبیعی انسان ها را وا می دارد تا به حواس خود اعتماد کنند و گمان کنند جهانی بیرونی مستقل از حواس وجود دارد و صورت هایی که از حواس حاصل می شود را همان اعیان بیرونی فرض می کنند اما این شک کلی و آغازین همه ی انسان ها با کمترین اندیشه ی فلسفی از میان می رود هیچ انسان صاحب اندیشه ای نمی تواند در این امر شک کند که وجودهایی که ما به هنگام گفتن این خانه و آن درخت پیش چشم می آوریم چیزی نیستند جز مدرکات ذهن و نسخه هایی گذرنده از وجودهای دیگر که هم گونه و مستقل می مانند. ذهن هرگز چیزی جز مدرکات حاضر بر خود ندارد و نمی تواند به تجربه ی رابطه ی مدرکات خود با اشیا برسد پس فرض چنین رابطه ای هیچ اساسی در تعقل ندارد.هیوم نیازی نمی بیند که مانند دکارت به صداقت الاهی متوسل شود یعنی خدایی که کامل است و هرگز انسان را فریب نمی دهد چرا که اگر صداقت الاهی در کار بود حواسمان همیشه خطاناپذیر بودند هر چند هیوم شکاکیت مفرط را جایز نمی داند اما شکاکیت معتدل را تصدیق می کند یعنی این که ما پژوهش های خود را به موضوعاتی محدود کنیم که توانایی های ذهنی ما فراخور بررسی آن ها باشد .در نظر هیوم شکاکیت پادزهر سلامت بخش برای جزمی اندیشی ست و  در نهایت می گوید:”فیلسوف باش اما میان همه ی فلسفه ات ، همچنان انسان باش .”
«سیاست در فلسفه ی هیوم»
هیوم سیاست را بخشی از علم انسان می داند مانند منطق ، اخلاق و …استدلال های اخلاقی یا در باب امور واقع جزیی اند یا امور واقع کلی.اموری واقع عبارتند از سیاست، فلسفه ی طبیعی ، فیزیک و… اخلاق موضوع احساس است . هیوم می خواهد سیاست را در رده ی فلسفه ی طبیعی بیاورد. منشأ جامعه از نظر او سودمندی انسان است .وی معتقد است که دو نفر که پاروهای قایقی را می کشند کارشان بنا بر توافق انجام می شود و ادامه می یابد هرچند که هرگز به هم وعده نداده باشند .بنابراین به مرور زمان عقد پیمان با موافقت مردم صورت می گیرد هر چند که وعده ی صریحی داده نشده باشد .بنای جامعه از طریق خانواده است میل طبیعی دو انسان را به هم نزدیک می کند و باعث ایجاد اتحاد میان آن دو می شود. رسم و عادت بر ذهن کودکان تأثیر می گذارد و آن ها را از سود و امتیازهایی که جامعه می تواند به آن ها دهد آگاه می کند و کم کم خود را با جامعه تطبیق می دهند. هیوم وضع طبیعی را وهم فلسفی می داند و می گوید آدمیان به ضرورت در یک خانواده _ جامعه زاده می شوند. پایه و اساس حکومت را سودمندی می داند و سود عمده ی آن را برقراری عدل می داند. از نظر هیوم انسانی که در خانواده متولد می شود به ضرورت ،گرایش طبیعی و عادت ناگزیر از نگاه داشتن جامعه است و فراتر که می رود به برقراری جامعه ی سیاسی می پردازد تا عدل را برقرار کند عدلی که اگر نباشد میان انسان ها دیگر نه صلح و نه آمیزش و نه امنیت برقرار نخواهد بود به نظر می آید که حکومت هنری جز برپایی عدل ندارد البته عدل تنها سود حکومت نیست انسان ها بدون حکومت نمی توانند درباره ی طرح ها و برنامه های خود در راه خیر همگانی همرأی می شوند چاره ساز این مشکلات جامعه ی سازمان یافته است.هیوم به نظریه ی عقل باورانه درباره ی قراردادهای اجتماعی بدگمان است منشاء حکومت از نظر وی به واسطه ی تحول اقتدار حکومت پدرسالار نبوده بلکه به جهت جنگ های میان جوامع مختلف بوده است .جنگ خارجی باعث جنگ داخلی درجوامع بی حکومت می شود در نهایت مردم از سردسته ی تبهکاران پیروی می کنند که ترقی او ناشی از گستاخی خودش یا بوالهوسی جماعت مردم است. در هیچ یک از این موارد همداستانی عقل واقعی در میان مردم به چشم نمی خورد . هیوم معتقد است اساس واقعی تکلیف پیمان ، فایده یا مصلحت است این مصلحت را در جایی می یابیم که ایمنی و حمایت ما در جامعه ی سیاسی تضمین است و زمانی که ما آزاد و مستقل هستیم هرگز به چنین حمایتی نمی توانیم برسیم .نتیجه این که : چون سود برخیزد الزام به پیمان هم بر می خیزد.
در این نوشتار نظرات و موضوعات مهم فلسفه ی هیوم بیان شده است. هیوم فیلسوف مهمی ست چرا که فیلسوفی ، چون کانت بخش مهمی از تفکرات خود را وامدار اوست . نمی توانیم به سراغ کانت برویم بی آن که بدانیم هیوم کیست.
منابع:
رساله در باب طبیعت آدمی ،ترجمه ی پیکانی ،انتشارات ققنوس
تاریخ طبیعی دین،ترجمه ی عنایت،انتشارات خوارزمی
کاپلستون،ترجمه ی اعلم ، انتشارات علمی فرهنگی